زخم ِ کهنه

وقتی یک چیزی در یک جایی از ذهنت، در برهه ی حساس خراب می شود، دیگر خراب شده است
درست کردنش انگار که سخت ترین و غیرممکن ترین امر زندگی آدمی می شود
هرچه بخوانی، تحلیل کنی
هرچه کمک بگیری
هرچه دوری کنی
درست نمی شود که نمی شود
دوری می کنی به امید اینکه تکرار نکنی اشتباهاتت را، اما بعد از حتی چندسال دوباره به همان چاله و همان چاه

....

خسته شدم از امتحان کردن روابطی که به هیچ چیزی نمی انجامه، روابطم به مینیمال ترین حالت ممکنش رسیده، پیش از این اگر چند ماه درگیر می موندم، الان به یک هفته رسیده، اما اثر زخمش می مونه و تلخم می کنه
نمی دونم چجوری می شه؟ من درست برخورد نمی کنم یا من گزینه ی مناسب خودم رو انتخاب نمی کنم یا من عجله می کنم یا من بی تفاوتی نشون می دم، اصلن نمی دونم مشکل کجاست 
انقدر گشتم و جاهای مختلف رو بالا پایین کردم، مدل های مختلف خودم رو امتحان کردم، دیگه نمی دونم باید چی کار کنم
تلاش کردن، بیشتر هم افسرده ام می کنه، وقتی تلاش نمی کنم دست کم انتظاری هم برام به وجود نمیاد
واقعن دلم می خواد یکی کمکم کنه، بهم راه حل نشون بده
تلخ شدم و غمگین
چه فایده داره اصن؟ 

نظرات