پارسال همین وقت ها بود
خیلی عجیبه که الان یادم میاد
عاشق شدم، چند روزه، عاشق کسی که با عشق و لبخند "فقط" نگاهم می کرد
هیچی دیگه، هیچی
هر دفعه رومو بر می گردونم به سمتش بهم یه خنده ی خوب تحویل می داد و یک باری که حالم تو ورکشاپ خیلی بد بود برام آب 
آورد و گفت این وقت ها باید آب بخوری، رنگ و روم مثکه بهش گفته بود چمه

چشماش می خندید، ازونایی که می تونم توشون آب شم
بی شیله بود و بی بند، ازونایی که رها می کنن ذهنشونو
ازونایی که من بی هوا بهشون دل می بندم و می دونم که امکان نداره بشه

شبهای آخر که رفتیم اون بار-کافه ی معروف شهر کوچیک، من مست مست، خیلی، از فشارهای چند ماهه ی پیش از سفر،
دم در واستادیم، کلاه رنگی رنگیشو درآورده بود و موهای شاخ شاخ قهوه ی نامرتب
اونم مست و شاید هم های
نزدیک رفتم و به چشماش خندیدم
جرات کردم و دست کردم تو موهاش و جلوی موهاشو مرتب کردم

همین
و الان چشماش، خنده ش و حس لمس موهاش
یهو میاد تو ذهنم

نظرات