نمی دونم از جونم چی می خواد
می خواد هنوز بهش وابسته باشم؟ یا این برداشت منه از داستان؟
 از چی نگرانه؟ چرا انقدر نگرانیش باید زندگی منو متلاطم کنه؟
سعی می کنم باهاش دوست باشم، سعی می کنم گاهی ازش حمایت و کمک بخوام که حس نکنه که نقشی نداره تو زندگیم
آهان این خشم فروخورده ی دیروزه شاید
حس می کنم خشمی داره که حل نشده ست و سر این پیکان همیشه باید به یکی باشه
به سمت منه، پیش از این هم بوده، در تمام طول نوجوانیم، و حتی جوانیم، می رفته و می اومده
زیرسوال می بره زندگیمو، بی حرف، با واکنش هاش، با بی توجهیش به اون مساله ای که دغدغه ی منه و تاکیدش روی چیزی که من برام اولویت نداره 
منم شرطی شدم
خجالت آوره که دغدغه ی سی سالگیم هنوز این باشه
ولی هست و آزارم می ده
خشمش اما به چیزیه که دست من نیست یا اگر هم هست در جهت مخالف زندگی منه و نمی تونم تغییرش بدم، چون زندگی منه
فقط می تونم ازش فاصله بگیرم ... متاسفانه 


نظرات