هذیان های تابستانه

 برای خودم یه پناهگاه به ظاهر امنی درست کردم، چه اینجا چه اونجا 
هی به خودم می گم جبران وقتهایی رو می کنم که کار نکردم، تمرکز نداشتم
خوب هم هستم یه روزایی، یه روزایی هایپر و خوشحال بی خودی 
یه روزایی پُرکار
یه روزایی پُر جنب و جوش
یه روزایی بی حال و تو ولو شدن
یه روزایی بیهوده ی بیهوده
به این پناهگاه وابسته ام بدون اینکه دوستش داشته باشم
توش احساس امنیت می کنم اما مغزم داره می تِرِکه، می خواد منفجر شه و تیکه هاشو بندازه این ورو اون ور دنیا
فقط چون امنم، راکدم، زیاد بالاو پایین ناخواسته ندارم توش
و گاهی مثل شبها که توش حبسم، چون که شبه و من یه زنم
و من چقدر از قانون شب و زن متنفرم، بیشتر از "هرچیز" دیگه ای، هرچیز، هرچیز

این احساس امنیته شده بلای جونم
توم یه آدمه که داره فریاد می زنه
که وقتی داره فریاد می زنه، من عضلات صورتم رو سفت نگه می دارم که تکون نخورن
و گوشه لبهام به سمت پایین و چشمهام گرد و بی حالت
واقعن این زندگی من نیست، هرچند از تمرکز و امنیت توش لذت می برم
اما این زندگی من نیست
یا شایدم هست چون بهش وابسته ام
که این جمله ی آخر، عضلات صورتم رو تو حالت نفرت قرار می ده
با خودم تکرار می کنم: "وابسته ام"
عضلات صورتم اونجایی که هستن کشیده تر می شن

حرف هم که نمی شه زد، چون بعدش باید دو ساعت توضیح داد
شدم یه روانی که "باید" روان درمانی کنه

این زندگی من نیست
قرار نبود داشتن شکلات تلخ تو یخچال، خوشحالی زندگی من باشه
من اینو خوب می دونم

نظرات