همه انگار آواز می خوانند

هرچند وقت یه بار که اهلی می شم و خونگی، که دوست پیدا می کنم و جا پام سفت می شه، که دل می بندم و دلم تنگ می شه، هوس فرار به ناکجا آباد دور به سرم می زنه، فرار به تنهایی حقیقی، به سکوت، به حرف نزدن، به شنیدن فقط آواهایی ناآشنا 


نظرات

‏روشنک گفت…
عینِ یه پارادوکسه. وقتی تنهایی نمیتونی از تنهاییت لذت ببری و انگار نیاز به کسی داری اما وقتی پیداش میشه و وابسته ش میشی و دلتنگ، دلت تنهایی خودتو میخواد و این سلسله تا آخرش هست ...