اونی که مادرشه

دوست روانشناس می گه، انگار که کشف کرده باشه که "تو یه عدم تعلقی داری، یه ترس از وابستگی"
هرچند وقت یه بار، لحن گفته ش میاد تو ذهنم و یادم میافته این شاید جز مهم ترین چیزایی بود که درباره ش خیلی فکر کردم
می دونستم، یعنی فهمیده بودم داستان از چه قراره، طول کشید قبول کنم
حالا لزومن ترس از وابستگی، حس ضعف کردن نیست، شاید ترس از قرار گرفتن تو یه شرایطیه که باید هی بگی نه و هی آدم وابسته خارج از خودت رو یه کوچولو هُل بدی اون ورتر
چرا؟ چون مسوولیت نمی خوای
چرا؟ چون مسوولیت خودتت به اندازه کافی سنگین و پیچیده و طاقت فرسا هست، نگهداری از روانی که سیاله و می خواد مثل آب به رودخونه های مختلف سربزنه آسون نیست و لزومن باعث افتخار هم نیست داشتن همچین بچه ای، اما چه می شه کرد! گیرمون افتاده و باید بزرگش کنیم، هرچند گاهی بقیه رو از خودش می رنجونه و پس می زنه، دهن کجی می کنه، اما اونی که مادرشه چاره ای نداره

نظرات