مثل بچه ها گریه کردم، دقیقن عین اون موجودات نمی دونم چی چی تو سرندی پیتی بودن که وقتی گریه می کردن دریاچه درست می شد، بعد از روزها، یعنی دفعه ی پیشش دقیقا سه هفته پیش بود و امروز دوباره
عین یه بچه ی تازه راه افتاده که اسباب بازیشو ازش گرفتن، بچه ای که هنوز حرف زدنش درست حسابی راه نیافتاده و فکر می کنه که نمی تونه حقشو بگیره

اگر گریه نمی کردم، شاید تاحالا روانم پاره پاره شده بود
شایدم شده تاحالا
خسته بودم اما الان لَختم و سبک، به طرز عجیبی بی وزن

دلم نمی خواد کسی باهام هم دردی کنه، چون دلم می خواد این شرایط رو تغییر بدم، اما نمی تونم، چون دست من نیست، چون به تغییر در دیدگاه آدمی  مربوطه که نیازی به تغییر حس نمی کنه، یا اگر حس می کنه هم نمی خواد مسوولیت تصمیم گرفتن و پاش واستادن رو بپذیره

نظرات

‏آذر گفت…
آیدا تو چرا این طوری شدی؟ چقدر ضعیف شدی. برو بیرون از شرایطی که اینقدر آزاردهنده است. من نمی خوام همدردی کنم اما شدیدن عذاب می شم از دیدن این طور به تدریج آب شدنت. نمی دونم هنوز ایرانی یا نه ولی قطعن که شرایط این جا می تونه تاثیر گذار باشه روی حالِ بد. تنها نیستی در این حال بد. اما خب باید کاری کرد. رفت تراپیست حداقل. باید خودمون به خودمون کمک کنیم چون اطرافیانی که در این حال بد فرورفته اند هیچ متوجه نیستن که تو رو می کشن با خودشون پایین. با خودت مهربون باش. هیچی ارزشش رو نداره. بوس مخصوص