مثل بچه ها گریه کردم، دقیقن عین اون موجودات نمی دونم چی چی تو سرندی پیتی بودن که وقتی گریه می کردن دریاچه درست می شد، بعد از روزها، یعنی دفعه ی پیشش دقیقا سه هفته پیش بود و امروز دوباره
عین یه بچه ی تازه راه افتاده که اسباب بازیشو ازش گرفتن، بچه ای که هنوز حرف زدنش درست حسابی راه نیافتاده و فکر می کنه که نمی تونه حقشو بگیره
اگر گریه نمی کردم، شاید تاحالا روانم پاره پاره شده بود
شایدم شده تاحالا
خسته بودم اما الان لَختم و سبک، به طرز عجیبی بی وزن
دلم نمی خواد کسی باهام هم دردی کنه، چون دلم می خواد این شرایط رو تغییر بدم، اما نمی تونم، چون دست من نیست، چون به تغییر در دیدگاه آدمی مربوطه که نیازی به تغییر حس نمی کنه، یا اگر حس می کنه هم نمی خواد مسوولیت تصمیم گرفتن و پاش واستادن رو بپذیره
نظرات