بازی تا ابد

از خودم خسته ام
از گوشه گیریم و انزوام
از حساس بودنم
از خستگیم خسته ام
تنهاییم داره منو غرق می کنه 
و من به این غرق شدن تن می دم
و فراموش می کنم تا خشمگین نشم

اما هنوز خشم منو دربر می گیره، با ترفندهای نو، از راههای ناشناخته
فکر می کنم از پسش براومدم اما یهو می فهمم که یک هفته گذشته و من تو خودمم و هیچ نفهمیدم چجوری گذشته

دلم نمی خواد بگم کاش، اما می گم کاش اینجوری نبود
اما هست
و من از روبرو شدن باهاش هراس دارم
می خوام سرمو کنم تو برف و بگم نمی بینم
خودمو غرق کنم تو کتابها و تو نگاه کردن وبسایت دانشگاههای مختلف
تو زندگی دیگران تو سریالها
و باهاشون همدردی کنم یا بهتر بگم یه همدرد پیدا کنم توشون که باهاشون سمپاتی کنم
و بعد تازه بفهمم که حق داشته ام غصه بخورم

اما حتی نمی دونم چجوری غصه بخورم

هنوز درگیر همون چیزی هستم که تو نوجونیم بودم
حتی ازینجا با ۲۰ درجه اختلاف دما

من هنوز درگیر بازی ای هستم که خودم توش بودن رو انتخاب نکردم

نظرات