دیپندنسی

روند مستقل شدن خیلی سخت تر از اون چیزیه که تو روانشناسی ازش حرف می زنن
چند سال پیش، روان درمانم توی دفتری که داستان زندگیم رو نوشته بودم، یجاهایی رو علامت زده بود و نوشته بود "دیپندنسی" ، به اون قسمتهای دفترم و زندگیم خیلی توجه کردم و تمام همّ و غمم رو گذاشتم که این تیکه ی داستان رو درست کنم
اما هنوز درگیرشم ... نمی گم که نتیجه نداده، داده، و نتیجه دادنش معمولا با یه بغض ِِ خفه کننده همراهه که مجبوری هی قورتش بدی و فکر کنی که "عیب نداره، لازمه"
انگار هرچی بیشتر تو این راه پیش می رم، بیشتر می فهمم که "کلا" چقدر تنهام و باید تنهاتر هم شد
البته غر نمی زنم، طبیعت ِِِِمن سلطه پذیر نیست و من راه دیگه ای ندارم
درحالی دم از استقلال یافتن می زنم که یه چیزی تو گلوم داره خفه م می کنه و من زور می زنم که اشکم درنیاد
....
....

نظرات