با خودم حرف می زنم

دلم می خواد تو یه خونه ی تیمی زندگی کنم، تو یه خونه ای که یه سری آدم که باهم کار  و / یا زندگی می کنند 
سِروو که رفته بودم اینجوری بود، استودیو و محل تمرین، یه آشپزخونه ی مشترک، چندتا میز، یه تلویزیون ِِِنه چندان نو و یه پیانو کنار تلویزیون

آدمها می رفتن و می اومدن، یکی پیانو می زد، دونفر باهم دعوا می کردن، یکی دائم با اسکایپ و هدست به روسی حرف می زد، چند نفر غذا درست می کردن و گاهی هم چند نفر باهم فیلم می دیدند
پایین یه حموم ِِعمومی !! (گرچه این قسمت داستان یکمی عجیب بود، البته نه برای فرهنگ فنلاند!!!) و چندتا اتاق پر از لباسها و وسایل اجرا

من دوست دارم تو یه خونه با ۴-۵ نفر آدم زندگی کنم که بشینیم تو حال گاهی باهم یه فیلم ببینیم و یکی اون گوشه کتاب بخونه، گاهی هم چشم نداشته باشیم همو ببینیم و بچپیم تو اتاق هامون
دوست دارم بعضی از صبح ها که از خواب بیدار می شم، زودتر از همه، بپرم برم نون بگیرم و مخ اولین نفری رو که بیدار شد با حرافی هام بخورم، صبح ِِِِِِِاولِِ صبح درباره ی جدی ترین مسائل سخنرانی کنم و یکی بهم بگه که خفه شم چون سردرد گرفت 

من رومو می کنم اون ور و لبخند زنان درحالیکه لیوان ها رو پر از قهوه یا چای می کنم، آواز ِِِِدری وری می خونم و از خودم سرشار می شم




نظرات