Hold On

می دونم به این یکی هم دارم معتاد می شم; وبلاگ نوشتن
مثل سیگار کشیدن، شکلات خوردن، تو خونه موندن، با کسی دوست نشدن، غرق شدن توی دنیای ذهنی
.
.
هیچ وقت نشده بود یجایی رو با وجود هوای محشر و طبیعت زیباش انقدر، انقدر کم دوست داشته باشم،
انقدر کم که نخوام از در خونه برم بیرون،
انقدر کم که برای داشتن هیچ دوستی، هیچ رابطه ای تلاش نکنم
انقدر که حتی از درگیری هایی که منتهی به بیشتر دوست شدن بشه فرار کنم،
واقعا انقدر که انگار بی حس شدم 
.
.
"تنها" و "تنها" چیزی که باعث می شه ادامه بدم از زمینه ایه که توش درس می خونم،  این منو "هُلدآن" نگه داشته
و البته شاید سرمایه و انرژی ای صرف تامین من می شه که خودم نیست

نظرات