موازی

مثکه دو تا آدم موازی باهم دارم تو روان من زندگی می کنند ؛
نزدیک یک هفته تقریبا با معاشرت انسانی محدود، دیدن ۲ تا آدم نسبتا کوتاه مدت که فقط یکیشون یکمی احساس نزدیکی بهم می داد رو گذروندم، تعطیل بود
همه چیز جالب بود و من خودم بودم و خودم، با لذت غذا درست می کردم، می رفتم می دویدم، موسیقی گوش می دادم و آواز می خوندم، فیلم می دیدم و مهم تر از همه "کار می کردم"، مفید و موثر
روز دانشگاه که امروز باشه، از خواب با چشم اشک آلود بیدار شدم، تو خواب بیدار شدم برم چایی درست کنم اما تو آشپزخونه ی "خونه" ی تهرانمون سر در میارم، دارم حساب می کنم چند ساعت طول می کشه از تهران برسم سرکلاس، دوزاریم میافته که بیدار نشدم، به زور چشم هام رو باز می کنم، یه حس دوجا بودن دارم، وقتی چایی دم می کنم یه حس عجیبی دارم
می رم دانشگاه و سرکلاس، آرومم نسبتا، خیلی، از درون، خیلی بی آزار و البته چون خوابم میاد
می رم خرید برای هفته ام و میام "خونه"
درو باز می کنم، نور سرد روز ابری اما روشن از پرده های آبی اتاقم رد شده و اتاقم یه نور خاکستری آبیِ امنی داره
، می گم: "آخیش، خونه" و خودم خنده ام می گیره ازینکه چقدر این خونه گفتنم واقعیه، فقط کافیه راهروی بیرون رو رد کنی و برسی به مامن ، دلم می خواد بخزم تو رختخواب و بخوابم
با ولع سیبمو گاز می زنم و می خوابم
این بارتهرانم دوباره، پیش نیلو، دارم غر می ریزم از دلتنگی که اشک نمیاد و من بازم می دونم خوابم، اما هرکاری می کنم بیدار نمی شم، تو خواب تصمیم می گیرم گریه کنم و شروع می کنم به هق هق زدن که همین بیدارم می کنم
چایی دم می کنم و خیلی خیلی خوبم و یکمی اشک می ریزم و چاییم رو با لذت و شکلات می خورم
به مامانم زنگ می زنم که بیشترین تصویره تو تمام خوابهام، می خندیم و دلتنگی می کنیم واسه هم 
واقعا خوب خوبم، هیچ غمی نیست و هیچ خشمی
اما اون نفر دوم نمی دونم داره چی کار می کنه، متعجبم

نظرات