یک هفته مانده به نوروز اول

مثکه امروز روز خونه ست، روز ایرانه، روز خاطره هاست، مثکه این هفته که یک هفته مونده به عیدنوروزه و نخستین عیدی که من با خودم تنهام در سرزمین جدیدی که شبیه سرزمین قدیم نیست اما دست کم بهارش بوی بهار می ده، بوی خیسی روی خاک، طبیعتش دست کم تغییر می کنه کم کم و این شاید از نزدیکی عرض جغرافیایی باشه، شایدم تعبیر من ازش اغراق شده تر از واقعیتش باشه
.
.
جالبه ۲ سالی هست که خاطراتم بهم ریخته و به یاد نمی آرم که چه اتفاقی بعد از چه اتفاقی افتاده و این احتمالا یعنی وارد زندگی بزرگسالانه شدن و دست برداشتن از شمردن سال ها که در جوان تری هام عادت داشتم بهش
.
کودک من اما هیچ نمی خواد بزرگ شه هرچند که تنش و ذهن روزمره اش و توانایی ادراکش و تطبیقش با محیط بزرگ شده، اما با همه ی تطبیق هنوز بعضی روزها تو خیابونها پرسه می زنه  بی هدف و به ذوق شکلات آخر سفر روزانه بی وقفه راه می ره و هیچ نمی دونه به کجا، با نگاه کردن به  آدم ها ،سگ ها، درختها، احتمالا خورشید اگر باشه، آسمونی که بی‌حد آبیه و افق و درختهاش بدون هیچ حسی از زمان و شناور، شناور شناور توی یه تعبیری از واقعیت اما تو ذهنش
این بی هدفهای روزمره گاهی ازسر دلتنگیه، گاهی از سرخوشی، گاهی از سربی حوصلگی، اما هست
و بودنش دخترک من رو تو تنهاییش روتین نگه می داره
.
.
داشتم می گفتم که ترتیب وقایع یادم نمیاد، پارسال چهارشنبه سوری بود و من که کوچه ی 'س' مثل همیشه و این بار خیلی زن، خیلی نرم که خودمو چسبونده بودم به آدمی که می دونستم فرداش به یاد نخواهد آوردم، که کم پیش میاد انقدر زن تکیه گرم قوی باشه
که مست مست و یادم میاد و نمیاد
.
.
که عید که عاشق، بی هوا، کسی که فکرش رو هم نمی کردم که عاشق باشه بمن و نگاه های کودکانه، ۱۴-۱۵ ساله نهایتا
همیشه بهار که بوده من خیلی زن بودم، خیلی سبک که نیستم معمولا
و داستان سفرم برای بار اول به این سرزمین جدید
داره یادم میاد کم کم
قبل ترش دریافتن این بیماری که دستگاه ایمنیم رو بهم ریخت
ترس از ریختن تمام موهای سرم که دست کم تا ۲ ماه پیش باهاش زندگی کردم، با این ترس
و کورتون
کورتون
و کورتون یعنی حمله های عاطفی، یعنی گریه و بی خوابی و ندونستن که چه می گذره بمن
و پُف و توهم های ماندگاری اش و هنوز هم دارم توهمش رو
.
.
و تمام روزهای دردی که برمن و تمام مردم سرزمینم گذشت که می گذرم و نمی گم، که خیلی سنگین تر از توان بیانه
.
.
و من درسرزمین جدید
خشمگین از آدم هایی اینقدر دور و محافظه کار و حس بی هیچ دوستی که شایدم هم خیلی مفید برای من بوده
که بوده
تنهاییم تبلور یافت، در اتاقی که یاد گرفتم چگونه توش بزیم که حس خفگی نکنم ، با اینکه کوچک است و همین
اما خوب یاد گرفتم که بدون هیچی، فقط اینترنت، دنیام رو دست کم کوتاه مدت بزرگ کنم
که دست کم چیزهایی رو بخونم و ببینم که ندیدم و نمی دونستم
.
.
 دونستن و فهمیدن آدم رو از اونی که هست غمگین تر  می کنه، تنهاتر و سنگین تر، اما لعنتی لذت بخشه و اعتیاد آور
شاید تنها مریضیه که نوع انسان رو باقی نگه داشته
یه مریضی ضد از بین رفتن
نمی دونم مثل چی
مثل خودش، مثل دونستن و به عمق رفتن و غرق شدن  

نظرات