اسفند و چهارشنبه سوری و عید و خانه ی پدری و مادری

 با خودم کلنجار می روم که بنویسم یا نه؟ که غر زدن نباشد نوشتنم، اسفند، و امروز پانزدهم اسفند است
که اسفند همیشه ماه عزیزی بوده و نمی دانم چرا...که شاید تبدیل آسمان خاکستری زمستان است به آبی ِآبی و خورشید که سربر می آورد و کوتاه لبخندی می زند در نوید به بهار و شکوفه
که اینجا بیشتر هم حتی، روزهای بی خورشید و سرد خاکستری و مردمان درخود فرو رفته از سرما و کم نوری
آدم هارا که می بینی در روز آفتابی، همه بی خودی لبخند می زنند بهت، به ویژه پیرترها، در فروشگاه و خیابان
شاید که سال های ساله زمستان های طولانی برایشان لذت خورشید و قدردانستنش را حیاتی تر کرده
دو چیز را نمی توانم بی حسرت نگاه کنم اینجا، که همان روزهایی که در ایران بودم پارسال این موقع هم به فکرشان بودم
از خاطرم می گذشت که سال بعد جای دیگری هستم
عجب شانسی دارم گاهی من ، خودم را نمی کشم که به چیزی برسم، فقط فکر می کنم، آنقدر فکر می کنم که ذهنم اشباع می شود و اتفاق میافتد
بگذریم، حسرت دو چیز را می گفتم؛ چهارشنبه سوری را و عید را، بوی عید را، خرید با لذت و در شلوغی کشنده که همیشه ازش فراری بودم و بفکر میافتادم بجای خریدن لباسی بدوزم برای خودم
انگار آدم جدیدی می شوی که خود را به نمایش می گذارد پیش آدم های جدید دیگر
که این دو را نمی توانم دور کردن از ذهنم
چهارشنبه سوری بی من در کوچه ی سهند  با دوستان و رقصان دیوانه وار و مست شاید و خوش
و عید... عیدی که سال های سال وقتی نوجوان بودم فکر می کردم چقدراحمقانه ست مراسم خودساخته ی انسانی
و همه ش می خواستم نروم و تنها در خانه رویا پردازی کنم و یاد گرفتم رسم آدمیان را و یاد گرفتم چه طور لذت بردن ازش را، چطور بازی کردن را و خوش گذراندن با این تکرار که شاید بی معنی باشد
که این چیزها را می نویسم از دوری نیست فقط زمان بیانشان رسیده
و من همیشه اسفند را بهار را، همان اول هایش را دوست داشته ام
بازارتجریش را
خلوتی تهران را
بستنی پارک ملت را
و هیجان آماده شدن برای یک اتفاق هرساله را که نو شدن باشد
 می خواهم فقط همین وقت هارا، همین چهارشنبه سوری و عید را در خانه پدری و مادری ام باشم

نظرات