می پریم

او آن سر پشت بام است و من این سر پشت بام
یک وقتهایی فکر می کردم چون هردو لبه ی پشت بام ایستادیم حرف هم را خوب می فهمیم
که می فهمیم ؛ از بعد ارتفاع ، که نه از دورنما
وقت پریدن است
اما به هم که نمی رسیم
او به حیاط خلوت می پرد
من به کوچه ، خیابانی که حتی نمی دانم کجاست
.
.
.
هی داد می زنم که بیا این ور با هم بپریم، در حیاط خلوت گنجشکی سرش را گرم کرده
می ترسم
می ترسم که خیابانم به حیاط خلوتش راه نداشته باشد

نظرات