هذیان و واقعیات

هذیان شماره ی یک
از خواب بیدار شدم، نگران و پریشان، خواب دیدم اومدن دنبالمون، خواهره با خیال راحت رفته پشت پنجره ،من هی می ترسم ببینن مارو، کامپیوتر رو روشن می کنم، فیس بوک، رادیو زمانه، جی میل و یاهو مییل و مسنجر رو باهم باز می کنم، می بینم "م.م" رو گرفتن...
واقعیت شماره ی دو
سعی می کن مسلط باشم، زنگ می زنم خونه، عمو و زن عمو و پسرعموم اونجان، ناهار دعوتن، با مامان و بابا و عمو و زن عمو و خاله ام حرف می زنم، گوشی مجازی رو می زارم، مامانم به گوشی واقعیم زنگ می زنه می گه "پ" پسرعموت می خواست باهات حرف بزنه، حال و احوال و اینا، تعجب کردم که چرا می خواد باهام حرف بزنه، حسابی ترسیده این دفعه
توضیحات
پسرعموهه ۱۷ سالشه، بسیجی محلشون دستگیرش کرده، ۳ روز بازداشت، با وثیقه ی بیست میلیون تومانی اومده بیرون

هذیان شماره ی سه
خودمو تو عجله کردن و آماده شدن گم می کنم و مزنم بیرون که فیلم ببینم، بی قرارم اما بنظرمعقول میام و "آندر استندینگ" ، هه
اکران فیلم
جلسه و فیلم رفتم ، ۴ نفریم تو یه سالن سرد اما مجهز، هفته ی پیش " کودکی ایوان " رو دیدیم، گریه کردم، این هفته اما یه فیلمی که جدیده، تو کن جایزه برده، درباره ی آزادیخواهان ایرلندیه

The Wind That Shakes the Barley (2006)

واقعیت شماره ی چهار
از "م" شاکی ام که چرا این فیلم رو انتخاب کرده، نابود شدم، نابود، حتی گریه هم نمی تونم کنم، دارم خفه می شم
هذیان شماره ی پنج
تو خیابون که راه می رم یا تو فروشگاه تنها مردهایی آدم رو نگاه می کنن که متاهلن، پسرا می ترسن، یه نگاه دزدکی می کنن و نگاهشون رو می دزدن، مال سرماست؟ فکر نکنم، پسر که می گم منظورم بچه ی ۱۴ ساله نیست
همه مشغول "زندگی" انفرادی شونن، کی مهم تر از خودم؟
واقعیت شماره شش
"م" می گه نترس ما پیروزیم باید بخندی و انرژیتو حفظ کنی
هذیان شماره ی هفت
من نمی ترسم، این مخلوطی از استرس و عذاب وجدان و خشمه، استرس ازینکه چه دورنمایی هست، خشم از همه چیزهای ناگزیر زندگیم و عذاب وجدان ازینکه نرفتم وقتی که بودم و الان نیستم و این منو می کشه
توضیحات
زیرآب داغ، هق هق، زیادی بار این داستان سنگینه، حتی گریه ام هم نمیاد، هق هقم خشک خشکه
هذیان شماره ی هشت
خواب دیدم یه گربه اومده خونه ام، جلوش ماهی می اندازم ، نمی خوره،می ره اونور تر شروع می کنه به پرتقال خوردن، می خوام بیرونش کنم، نمی ره، می اندازمش تو یه جعبه که یه گنجیشکم توشه، می گم الانه که ترتیب گنجیشکه رو بده، گنجیشکه نوکشو باز می کنه و کله ی گربه هه رو می بلعه
واقعیت شماره ی نه
کوفته بیدار می شم ، من واقعا نمی خوام با مردمی معاشرت کنم که دغدغه شون انقدر با دغدغه ی فعلی من فرق داره، ناتوانم، انقدر بهم یاد دادن مراعات کنم می خوام عق بزنم، انقدر مراعات می کنم که از خودم بدم میاد، گوشه گیری، انزوا، انفعال، ترس، منکه از تنهاییم دارم لذت می برم، اینا هم که امکاناتی ندارن که یه روزی به کارم بیاد، چرا انقدر مراعات می کنم و وقتی به شوخی از بمب و تروریستی و مسلمونیم حرف می زنن ازشون نمی خوام خفه شن؟
هذیان شماره ی ده
من همیشه همین طوری بودم، آنتی پابلیک و زودخشم، همینه که نمی تونم با شوخی و متلک جواب کسی رو بدم و همیشه گند می زنم




نظرات