هم خونی

داستان از همان روزهای نخست دور از انتظارم بود. با آدمی که فهمیدم چقدر از یک جنسیم و نیستیم. شاید توجه نکرده بودم ، شخصیت سالهای نوجوانی و جوانی ام آنقدر مضطرب و پیچیده در خود بود که تاب توجه کسی را نداشت. درخود گم بودم و ناگاه آنکه از بیرون می نگردم، بی آنکه بدانم.
از آن دست بردن لای موهای فرفری و الگوناپذیر من شستم خبردار شد، خون به گونه هایم دوید و از پشت گردنم شاخه وار پخش شد. یاد دارم که آن شب هم مضطرب بودم از تن دادن به جامعه ای که نمی فهمدم، نمی فهممش.
روی دیگری آشکار شد. نگاهت همان بود اما من جور دیگری می فهمیدمش انگار. خونی تازه، نرینه های هم خون دیگر این طور نبودند، هم خون بودند اما دور دور. عادت کرده بودم به دنبال آدنهای هن جنس به این گوشه ، آن گوشه سرک بکشم ، خالی ازلطف نبود.
و پس تر روزهای سال نو که با بی رحمی هرروز، یک روز درمیان. کاری کردی که جور دیگری ببینمت، حرفهای کوتاه و گذری، نزدیک نشستن های ظااهرا بی دلیل، که فاصله سرما می داد وپرش ذهن ، که کم کردنش گرما. خنده ی نگاه را نمی توان پنهان کرد یا ندیدش و می ترساند مرا همین.
زمانی ست عادت همیشه نوشتن را ترک کردم، افسار گسیخته ست نوشته ام واز هرسویی چیزی می آید. هم توانی های سیزده بدر و کلام هایی که دوتا دوتا درهم می پرند. می ترسم از تصویرهایش که نزدیکی خود خاسته را خوب می نمایاند که انگار
سری را، ناگفته، ناگهان و شایدحتی ناخواسته
کوتاهند، می خواهم کش بدهم خاطرات را، می خواهم هی بیاد بیاورم که گرم شوم که خون بدود؛ راه برگشت از سرخه حصار را ، می خواهم فکر کنم چندین ساعت بوده، شیطنت های کودکی را بازمی پروراند و جدا که کودکانه است ، بکرو بی هیچ پیشداوری
شگفت زده ام از شوقم که آن نیز کودکانه است، کودکم بازی می خواهد و گرما، خونی که در من می دود نیم عمرکنونی مرا دارد و دلم تنگ می فشرد. هرآنچه گفتی یا ناگفتی و نگریستی به سوی دیگری کشاندم، خود رادر آینه ی دیگری دیدم و تورا در چشم دیگری شناختم.
هم نظری های ناگاه، بی پیشینه کم نبود.
دلم کمی می سوخت، چیزی گه گداری در خوابهایم قلبم را می فشرد، شیرینی شوق کودکانه ام هرروزه نیست اما ژرف است و گاه یقه ام را می چسبد...
افسوسم به روزها و لحظه هاییست کی می توانست باشد و نبود
و ترس نبودش را سبب شد، از شکستن باورهایی دیگرانی که چیزی نمی دانستند، ترس از یاغی بچشم آمدن
ترسی که باآن از دست می دهیم لحظاتی را، لحظاتی که زندگی مان را معنای انسانی می دهد، به زعم من
چندباری خواب دیده ام و غرقه در "خواستن" و دلتنگی بیدار شده ام، روزهام سرشار از افسوس شده است، افسوسی که از پدرم به ارث برده ام
دیشب در ساختمانی با دیوارهای سبز و تو با پیرهنی کی نمی دانم چرا "سبز" ازپله ها پایین رفتی و نادیده ام گرفتی. پله های خانه ی قدیمیتان یادت هست، همانجا که روی فرش ها لیز می خوردیم و دوباره ازنو و پشت بامی که همیشه درهاله ای از ابهام و گنگی بود، انگار که وجود ندارد اما دری هست به سمتش. در رویایم از پله ها پایین رفتی، بی اعتنا و من نشستم. یکی از نرینه های هم خون آمد و گفت که بی اعتناییت را برنتابم و من غمگین می نگریستمت

برای آنکه ذهنش را دوست دارم و محترم می پندارمش
کاشکی ترسهامان نترساندمان

هفدهم مرداد هشتادو هشت

نظرات