بی خودم از خود و هیچ نمی فهمم چه می گذرد بر روانم
سستم، چیزی نمی خواهم
دهانم را شیرین نگه می دارم مبادا ویران شود درون شکننده ام
بغض خفه ام می کند ونمی دانم چرا
و نمی دانم از کدامین ناتوانستن و ترسی این گونه به خود پیجیده ام
آنقدر همه چیز را عقب انداخته ام که سرشارم اززباله های قدیمی
بی هیچ انگیزه ای می زیم و زمانم را مسدود کرده ام

نظرات