از آن پست های زنانه

همین جوری راه می چرخم توی پاساژ و تو دلم بدوبیراه می گویم، می دانستم با آنکه گفته زنگ می زند، زنگ نخواهد زد، از آن همان آدم هاست و می دانستم که نخواهد آمد، به خودم دری وری می گویم، همین طوری راه می روم و هی چرا چرا، چرا من این طوری ام، خویشتنم خود را در درون به درو دیوار می کوبد، شاکی و معترض، ضربه هایش دلم را آشوب می کند، با این کمردرد پریودی تخمی و شکم خالی، می چرخم بی هدف و همه ی مغازه های پاساژ به آن بزرگی را یکی یکی با دقت نگاه می کنم، می دانم که امروز چیزی نخواهم خرید، درونم آشوبی ست، می ترسم این "من" را بیرون بریزم، می ترسم این زن قرمز و تند و تیز درونم را نشان دهم، هی توی خودم قایمش می کنم، می گویم" می روم بیرون و اولین کسی که نخ داد پا می دهم، اصلا می رم باهاش می خوابم، با یک عوضی بو گندوی مو سیخ سیخی نفهم، این جوری بهتر است کسی که نمی فهمدت فرار نمی کند ، می نشیند و نگاهت می کند، با همان سیستم های خیابانی شاید عاشقت هم شد، تو هم ریز ریز خواهی خندید
اما نه، این زن آرام بشو نیست، فریاد می زند، مشت می کوبد به زیرشکمم، حالم را دگرگون می کند، فحش می دهد، می ترسم همی جوری دستی دستی کار دستم بدهد، می ترسم تصمیم بگیرد خودش را به دیوار بکوبد، لخت کند، می ترسم، ازش می ترسم، هیولاست، می دانم که اگر میدان بدهم همه را می خورد و دست آخر با یک لبخند انتقام جو خودش را پرت کند از یه ارتفاعی. همین می شود که می کوبمش که : " هی ، آرام باش، بنشین، منتظر بمان، اتفاق دلخواهت می آید، فقط دندان روی جگر بگذار." دوباره می کوبد به زیر شکمم، می داند خرش می کنم، می داند که می دانم از من باهوش تر است، خیلی
خنده ام می گیرد، در خیابان ها همه ی مردها سوراخت را نشانه می گیرند، دوستان من همه فراری اند انگار! آن یکی که انگار هنوز بالغ نشده بود، این یکی که هیولا دیده و فرار می کند. آن دیگری که عاشق ست و بی جهت همه چیزت را دوست دارد، و دیگری هایی که می خواهند نباشند هیچ وقت. اینکه چرا آمدند را هیچ نمی فهمم . به خودم شک می کنم. فکر می کنم زیادی می توانم، زیادی خوب و کامل شده ام، زیادی نمونه ام، "زن"م دوباره سر بر می کشد، می خواهد تبر بردارد و همه چیز را تکه تکه کند، فریاد بکشد و جیغ حرام مردم کند، ناسزا می گوید و خود را می کوبد، سوراخ زنانگی ام هی نفس می کشد، هی به درون جمع می شود و به بیرون باز
خنده ام می گیرد، مردک هی می گفت "هروقت رفتی میهمانی منم ببر" زنگ زدم با آن صدای کشدارش می گوید" ا! نمی تونم که، من امشب دارم می رم فلان جا" این دفعه ی اولش هم نیست.نمی دانم اگر نمی خواهد چرا می گوید هی
اشتراکات من راه به جایی نمی برد، من خودم را اینجوری فقط بیشتر به همه چیز شرطی می کنم، زن آتشی درونم، گریه می کند، من هی خودم را خوب نشان می دهم. به درک که این یکی هم فرار کند، این که داستان همیشگی ام ست. می دانم که این برون ریزی ها"خوب" نیست، می دانم که دستی دستی آدم را می ترکاند
امشب هم مثل همیشه، به میهمانی می روم، تا خرخره می رقصم و هیچ کس را نمی بینم، امشب هم می گذرد و فردا با لبخند تمسخر آمیزی از خواب بیدار می شوم
دوباره ترس ورم می دارد، خشم آن زمان های "جنس دومی" آمده سراغم. این همان " جس" مادرسالار " خداحافظ گری کوپر" است

نظرات

Yerma گفت…
ایتالیا!
ماه!
مادرسالاری، عشق.

آخه آدم که نمی‌تونه توی یه ترومپت زندگی کنه.. جس.. می فهمی