دوست دارم همه چی رو نصفه ول کنم و بی هدف تو خیابونها راه برم، دوست دارم placeboگوش کنم و وقتمو هدر بدم، انگار از درون تهی ام، شوری نیست، نمی تونم عاشق کسی باشم و تصور کنم باهاش عشقبازی می کنم، الان حتی کسی رو نمی خوام که بهش آویزون بشم، یعنی می خوام اما می دونم وسطاش دلمو می زنه، منصرف می شم، یه چیزی می خوام که سرشار باشه و منو تو خودش غرق کنه، از وقتی به افسردگی آدم های دوربرم نگاه می کنم افسرده شدم، اه، چقدر ضعیفم، حوصله ی آدم هایی که می خوان به زور بهت چیزی رو بقبولونند یا آدم هایی که به زور ازت می خوان که واکنش نشون بدی رو ندارم، دلم می خواد یه گوشه ای بشینم و آروم بگیرم، بدون حرف، با یه لیوان شراب، با نگاه ، با موزیکی پخش می شه و توش غرق می شی، بدون هیچ ابرازنظری، دلم می خواد با یکی برقصم که تنم پرازاحساس امینت باشه پیشش، اختلاف نظرها رو می دونم اما خب نی خوامشون الان، یعنی نمی خوام باهاشون درگیر بشم، اصلا نمی خوام کسی رو راضی کنم که بپذیره من این طوری هستم، خب من اینطوری ام دیگه
هرچی می نویسم تخلیه نمی شم، چون از درون خالی ام، خسته ام، همه چیز محو و کمرنگه

نظرات