هی می گم این دفعه برات می نویسم،اما نمی تونم، نوشتن یه جوری برام بی معنی میاد، انگار توضیح واضحاتی باشه که بارها وبارها تکرارشده اند و بحثی درشون نیست، لعنت به من، لعنت به مزه ی شوری که از یه جایی تو بینی ام شروع می شه ، خلاف جاذبه ی زمین حرکت می کنه و خودشو می رسونه به چشمها، اشکی هم درکار نیست، فقط سبکم، بیش از حد شاید، سبکی ای که مثل ضعف می مونه، خواب برام یه مکان فراموشیه اما با اینکه یادم نمی مونه چی خواب دیدم، اما خوابم هم سبکه
فانتزی هام اوج می گیرن و راه رفتن های منو تند می کنن، یه چیزی بین دویدن و راه رفتن، انگار که عجله داشته باشم، هدفون به گوش لبخند می زنم و شتاب زده راه می رم، اونجایی که روانم باید به ارگاسم برسه، یهو فروکش میکنم و دوباره اون سبکی بی هدف میاد سراغم، از رفتن می ترسم، از حضورنداشتن و دور شدن می ترسم، می ترسم دیگه اونقدر پررنگ نباشم، به مامانم می گم " می شه دوستامم هم با خودم ببرم؟" لبخند پخته و اندوهناکی تحویلم می ده و می گذره
لعنت به من، لعنت به من که این همه خوددوستدارم و می خوام خودمو همه جا پراکنده کنم، مثل بوی عطری که میاد و چند لحظه بعد محو می شه اما ویژگی ش و تصویر بویایی ش تو ذهنت می مونه
انگار هذیان می گم، انگار تب دارم اما سردم، لَختم اما سبک سبک تو هوا خوابم برده
….

نظرات

‏ناشناس گفت…
این پستتو دوست دارم.

پ.ن. من کارم بالاخره تموم شد و خورده کاریهای تصفیه حساب هم تا دو سه هفته دیگه قالش کنده می شه. دیگه آزادم که مثل آدم معاشرت کنیم!

شاد باشی
‏ناشناس گفت…
Hmmmmm....