این روزها احساس سردرگمی و دلتنگی عجیبی دارم، مثل اینه که هی می خوام پرواز کنم اما منصرف می شم، حس می کنم دربند چارچوبهای خودمم، این بار یه خودشکنی دیگه لازم دارم، مثل وقتی که تصمیم گرفتم از ماشین خانواده استفاده نکنم، ازونا دلگیر نیستم، دارم خودمو نیشگون می گیرم که یه تکونی بخورم، اما این بار تصمیم های جدیدم می تونه پراز ریسک باشه، نمی دونم نوشتنش درسته یا نه، نمی دونم می تونم از پسش بربیام یا نه، اما من احتیاج دارم که الگوهای قدیمی خودمو بشکنم، با ترس و تنبلی خودم مبارزه کنم تا یه چیزی بشه، تا اتفاقی که می خوام بیافته، البته اگه یکم باهوش باشی می بینی همین حالا هم دارم طفره می رم، دارم فرار می کنم، دارم خودسانسوری می کنم، اما همین که می گم یعنی اینکه می خوام ، می ترسم و می خوام، نمی دونم، هنوز سستم، هنوز دلم تنگه، تنگه یه رقص نزدیک، یه آزادی، یه جور تن سپاری

نظرات

‏ناشناس گفت…
I believe in You!