اومدم تو اتاق نشیمن،دیدم مامانم همینطور که داره کاراشو می کنه هق هق می زنه و اشک می ریزه، نمی دونستم چی شده، اما می دونستم این ازون دلتنگی هایی نیست که گاهی داره
بهش نگاه کردم و دلم ریخت، یه دختربچه ی دل نازک رو دیدم که داره برای مادرش گریه می کنه، دختربچه ای که نزدیک به پنجاه سال برای مادرش سرپرست و حامی بوده، دختربچه ای که برای همین دلیل مورد بی مهری خواهرانش قرار گرفته، دختربچه ای که می ترسه مامان شو از دست بده
دلم سوخت، دیدم که سال هاست به تلافی این که سرزنشم می کنه، سرزنشش کردم و بهش عشق ندادم
دیدم تمام حرفهام کنایه ای از بی لیاقتی وزیر سوال بردن داره، از خودم خسته شدم
من هم دچار اون ایده آلیسمی شدم که ازش آسیب دیدم، اگر من ایده آل نیستم و از تلاش کردن خسته می شم باید مادرمو سرزنش کنم که حتما جایی کوتاهی کرده! این تفکر مزخرف نیست؟
زنی که تو دوران جوانی خودش یونیک بوده، تلاش می کرده که بهترفکر کنه، چه می دونم هر چی بوده یا هرچی نبوده؛ وقتی دختربچه بودم خودمو تو آینه ی اون می
دیدم، دوست داشتم نگاهم مثل نگاهش مطمئن و فریبنده باشه، دوست داشتم مثل اون محکم راه برم و از توانایی هام بگم، دوست داشتم تصور کنم که زیبایی اونو دارم و جالب این که عجب شبیه ام بهش،نگاهم، فرم صورتم، اجتماعی بودنم، راه رفتنم، آتیشی بودنم ... حتی ترس هاشم با خودم حمل می کنم، و حالا این زن که مهم نیست رابطه ی خونی با من داره یا نه برام شده یه آینه ای از
ترس، ترس از تنها موندن، ترس از دست دادن، احساس گناه و بی لیاقتی
زنی که می ترسه تنها کسی رو که هم بچه اش بوده هم مادرش از دست بده، زنی که تشنه ی تایید شدن از سوی همسرشه، زنی که فکر می کنم سال های سال با خواسته های جنسی اش جنگیده و خودشکنی کرده
زنی که خیلی وقت ها خواسته و نترسیده، زنی که به چارچوب خانوادگی ش تن درنداده اما توی یه چارچوب دیگه افتاده، چقدر خسته ام، زن درونم مرده انگار، کودکم هم نیست، مادرم می ترسه

نظرات

‏ناشناس گفت…
cheghad bad shod man hichi nafahmidam,kash yekam vazeh tar mineveshti.garche vase khodet neveshti na man