خیلی وقته می خوام به این رخوت نوشتاریم خاتمه بدم، خیلی وقته می خوام بنویسم، خیلی وقته می خوام همه چی رو بریزم بیرون تا از دلش ایده های جالب و انرژی متولد بشه، اما یه خودسانسوری احمقانه دارم، دلم نمی خواد نوشته هام مثل قدیم تر ها به نظر بیاد، دلم نمی خواد
---------------------------------------
راهرویی پیچ در پیچ، خنک و کم نور
با سایه هایی آرام و ثابت
درونم دری می گشاید و راهی می شوم، با حسی سرشار از نوستالژی های گذشته و حال
پرواز می کنم انگار و آواز می خوانم
پنداری من مام میهنم؛
سرزمینم در گذشته های دور پدیدار می شود و دردهای نشسته بر جان آدمیان
پنداری من مادر زمینم؛
فریاد درختان و جانوران را در خود می شنوم
پنداری من خاکم؛
در خود دانه می ریزم، شکوفه می دهم سبز می شوم و رو به سوی آسمان می روم

نظرات