چرا؟ چرا نمی تونم تمرکز کنم؟ چرا ذهنم می پره، هزار تا راه در رو داره که از مسیر اصلی خارج بشه؟ من چرا این قدر مقاومت می کنم؟ نمی دونم، شاید هم می دونم اما از پسش بر نمیام، بهش جدی نگاه نمی کنم، ذهنم هوشمندانه ازین هم فرار می کنه و واقعیات رو یه جور دیگه تفسیر می کنه

اما من می خوام تمرکز کنم، می خوام تکنیکم خوب باشه، می خوام بخوام، واستم، ادامه بدم و برسم

می خوام ذهنم نپره، هی نره مسافرت، دَدَر دودور نکنه که آی اِل شد بل شد نتونستم، اصلا نمی خوام چون نتونستم، می خوام واسته بگه جربزه ام کم بود، جا زدم، نتونستم چون نخواستم

از راه های نصفه نیمه خسته شدم، بپربپر نمی خوام، می خوام برم قال قضیه رو بکَنم، باهاش درگیر شم اونقدر که جواب بده

آخ چقدر غر دارم، بازم دارم غر می زنم که اصل ماجرا یادم بره، این بار اونقدر تکرار می کنم که این فکر جا بیافته

من می خوام تمرکز داشته باشم

من می خوام تکنیکم خوب باشه

من می خوام بدنم آزاد باشه ، گرفتگی ، ناتوانی، نمی خوام

من می خوام بتونم

می خوام درگیر بشم تا بدست بیاد

من می خوام کودک درونم بازی کنه و لذت ببره

من می خوام اضطراب نداشته باشم

من می خوام احساس گناه نکنم

.

.

.

نظرات