راه رفتن واسه ام سبکی میاره، یادم میاد اون وقت ها که همه ی کلاسهام و مدرسه ام به خونه نزدیک بود همش توخیابونها راه می رفتم و خونه ها رو نگاه می کردم، واسه ام تکراری نبود هر روز یه خونه ، یه پیچ یه دیوارو کشف می کردم، تو گرمای تابستون ساعت سه بعداز ظهر ازون کوچه پشتیه می زدم و از کلاس زبان میومدم خونه، دلم اون خونه رو می خواد با همون پنجره ی رو به حیاط و درخت مو و آسمون و ابرها و خونه ی فهیمه اینا. که فکرکنم چه جوری کتابخونه مونو با هم درست کنیم. دلم تنهایی شبو می خواد وافسانه هایی که می ساختم که من تو همه شون یه زن درشت و قوی بودم که یه مردی عاشقم می شد یا گاهی یه مرد بودم. زنی که با یه مرد جنگجو سوار اسبش می شه و با درایت و قدرتش می تازه
من آواز می خوندم، می رقصیدم، همش فکر می کردم تو یه سالن تنهایی می رقصم با یه لباس قرمز گل گلی ، همون که خاله ام دوخته بود و جنسش ژرسه بود و وسطش یه کمر سیاه داشت، اون موقع فکر می کردم فقط منم تو دنیا، تنها با مفهوم های جالب، با دنیایی که من اجرا کننده و بقیه بیننده بودن
وقتی می رفتم رو صندلی با پاک کن روی در خونه به بچه ها درس می دادم، در تخته سیاه و پاک کن گچم بود
به عینکم احترام می گذاشتم و دوست داشتم از کنار درختها یه جوری رد شم که بهشون بخورم
و همش فکر می کردم خاله ام اینها همش دارن سوته دلان می بینن
من دلم برای خودم تو اون وقتها تنگ شده، دلم می خواد قدّم کوتاه شه

نظرات