بیزارم از پنهانکاری برای کسی که صداقت را می فهمد و می ترسم از صداقتی که دوستی را برنجاند و این دو ، هر دو را می فهمم، گاهی این و گاهی آن یکی

داستانم ، داستان خشم و نفرت نیست، داستان دوست داشتنی ست که جان می گیرد و منتشر می شود، در مانده ام ، کدام را؟
در کنارش انسانی است و در دوری تصویری تار، بی شک این نیز بگذرد

بیم دارم و بیم من سخنهای کوتاه وبریده، بی شرح و تفضیل ، مردد و مضطرب می سازد

نظرات

شقايق گفت…
hamin bas ke dastanat bi nefrat ast
‏ناشناس گفت…
با سلام
وبلاگتون تورق کردم تجسم خوبی از روزمرگی یا کارمرگی بود رفته بودم در وبلاگ جن و پری برای داستان ایستگاه زرد فرشته مولوی کامنت بنویسم که چرخه رو دیدم به قول کانت مخ در خم یا به قول کییاس آشوب در نظم یا نظم در آشوب که دلالت های یکسان دارند..از پست چهارم آپریل 2007 خوشم اومد و نقاشی ها.سر آخر اینکه اگه وقت کردین به ما هم سر بزنید با شعر به روزم.
ساعت دیدار تو نزدیک است

نه باران می بارد

نه کتم را پوشیده ام.
‏ناشناس گفت…
با سلام
از پست 7 آوریل 2007 با درج لینک به سایت شما در داستانم استفاده کردم.خبر دادم تا رعایت امانت کرده باشم.داستان در وبلاگ اگه وقت کردین بخونید.
Saltarello گفت…
متاسفم تاراتناتش عزیز لینکتو ندارم ، اگه ممکنه لینکتو بزار برام. ممنونم