حال عجیبی دارم، همش در نوسانم، یه چیزی رو می خوام اما نمی خوام. با خودم تصمیم می گیرم که کمی حرف نزنم و سکوت کنم ، اما مقاومتم می شکنه و همه چی رو بهم می ریزه
می دونم دوست دارم چه جوری زندگی کنم اما می ترسم ، می ترسم عواقبی داشته باشه که نتونم از پسشون بربیام، فلانی راست می گفت، می گفت که مسوولیت گریزی، نمی خوای که چیزی رو انتخاب کنی و مسوولیتش رو بپذیری. آره راست می گه، از هر چیزی که واسه م پیگیری و مسوولیت بیاره فراری ام حتی اگر به نفع خودم باشه
اینکه در این چندسال ، به طور چشمگیری متفاوت شدم قابل انکار نیست و حتی تحسین برانگیز هم هست اما هنوز می ترسم ، هنوز پسمونده های تفکر سابقم ته ذهنم باقی موندند
من دیگه توجه نمی خوام، ازش سرشارم دیگه پذیرفته شدن نمی خوام ، دیگه همه چیزهای اکستریم و بی انتها نمی خوام ، دیگه تخلیه تا حد مرگ نمی خوام چون خشم های ناگاه تلنبار شده ندارم. اما غمگینم هنوز. می دونم که نمی خوام ذهنم رو فرمت کنم، می دونم که ایت ماست بی فیکسد، می دونم که همه چیز اصلاح کردنی و دوباره سازیه
چیزی رو می خوام که جریان ذهنم رو آزار می ده ، هنوز می ترسم. می ترسم چون جرات ندارم بهاشو بپردازم، چون عرضه ندارم پاش واستم، می خوام زنگ رو فشار بدم و الفرار! آره خنده داره اما همین طوره نمی خوام بزرگ شم واسه همین به طور عجیبی از معاشرت با بزرگسالان فراری ام
می خواستم حرف بزنم چون به وبلاگم مدیونم ، همیشه بودم ، چون باعث می شه خودم رو از بیرون ببینم و ارزیابی کنم
غمگینم و از حرف زدن های همیشگی و بلندبالا ی خودم بیزار

نظرات