گوچاچو رفت ، رفت یه جایی که یه برکه داره و یه عالمه حیوون دیگه
اول که داشت از قفس میومد بیرون می ترسید بره اما وقتی یه نگاه انداخت ، دید: اینجا خود خودشه
و معطل نکرد و بدون از دست دادن یه ثانیه پرید بیرون. وقتی یکم این ور اون ور رفت برگشت سمت در خروجی ، یکمی واسه ش ناآشنا بود آخه ؛ این همه حیوون؟ مگه میشه؟
اون یک سال ونیم بود که تقریبا غیر از آدم ها،جونور دیگه ای ندیده بود
وقتی اونجا رو خوب نگاه کرد پرید رو درختها و این ور اون ور رفت و تا ساعت ها خوب اونجا رو وارسی کرد و دید وارد یه جایی شده که ؛
یه برکه ی دوتیکه داره و کلی جونور دیگه : یه فلامنکوی صورتی ، چند تا لاک پشت ، تعداد زیادی مرغابی و پرنده هایی با نوک های زرد ، تعداد زیادی پرنده از فقره ی طوطیان ، بزرگ و کوچیک ، و تعداد زیادی سنجاب! هیییییییییییییی پسر! سنجاب! کوچیک و بزرگ
می دونم روزهای اول یکم سختشه تا باهاشون دوست شه، باید بره دم برکه یه نگاهی به خودش بندازه و یادش بیافته که اونم سنجابه و اون وقت همه چیز دوباره شروع میشه! می دونی؟ وقتی بره دم برکه می بینه که از همه ی سنجاب های اونجا خوشگل تره ؛ موهای پشتش خرمایی تیره است و موهای شکمش کرم پر رنگ ، هر چند دمش کوتاه تر از بقیه است اما خیلی فرز و چابکه
و این داستانشه
می دونم حتی اگه اونجا گردو نخوره و به جاش گندم و تخمه بخوره ، زیاد مهم نیست ، چون بین حیوون هاست و ترسی نداره! دیگه از صدای جارو برقی و موزیک های پرسروصدایی که دیدو می زاره خبری نیست ، دیگه هر روز صبح تلاش نمی کنه که میله های قفسو باز کنه تا بتونه بیاد بیرون ، دیگه مجبور نیست بره زیر پارچه قایم شه، می دونم خیلی شادتره
اما دیدو زیاد گریه نمی کنه ،بیکار هم نمی شینه، یه راهی پیدا می کنه ، اون عادت کرده به حیوون ها، به غذا دادن بهشون و ناز کردنشون! از همزیستی باهاشون لذت می بره، احساس می کنه تو طبیعته و آزاده
دیدو می دونم بغض داری اما زیاد غصه نخور
گوچاچوی فراموش نشدنی تو یه جای خوبه
اول که داشت از قفس میومد بیرون می ترسید بره اما وقتی یه نگاه انداخت ، دید: اینجا خود خودشه
و معطل نکرد و بدون از دست دادن یه ثانیه پرید بیرون. وقتی یکم این ور اون ور رفت برگشت سمت در خروجی ، یکمی واسه ش ناآشنا بود آخه ؛ این همه حیوون؟ مگه میشه؟
اون یک سال ونیم بود که تقریبا غیر از آدم ها،جونور دیگه ای ندیده بود
وقتی اونجا رو خوب نگاه کرد پرید رو درختها و این ور اون ور رفت و تا ساعت ها خوب اونجا رو وارسی کرد و دید وارد یه جایی شده که ؛
یه برکه ی دوتیکه داره و کلی جونور دیگه : یه فلامنکوی صورتی ، چند تا لاک پشت ، تعداد زیادی مرغابی و پرنده هایی با نوک های زرد ، تعداد زیادی پرنده از فقره ی طوطیان ، بزرگ و کوچیک ، و تعداد زیادی سنجاب! هیییییییییییییی پسر! سنجاب! کوچیک و بزرگ
می دونم روزهای اول یکم سختشه تا باهاشون دوست شه، باید بره دم برکه یه نگاهی به خودش بندازه و یادش بیافته که اونم سنجابه و اون وقت همه چیز دوباره شروع میشه! می دونی؟ وقتی بره دم برکه می بینه که از همه ی سنجاب های اونجا خوشگل تره ؛ موهای پشتش خرمایی تیره است و موهای شکمش کرم پر رنگ ، هر چند دمش کوتاه تر از بقیه است اما خیلی فرز و چابکه
و این داستانشه
می دونم حتی اگه اونجا گردو نخوره و به جاش گندم و تخمه بخوره ، زیاد مهم نیست ، چون بین حیوون هاست و ترسی نداره! دیگه از صدای جارو برقی و موزیک های پرسروصدایی که دیدو می زاره خبری نیست ، دیگه هر روز صبح تلاش نمی کنه که میله های قفسو باز کنه تا بتونه بیاد بیرون ، دیگه مجبور نیست بره زیر پارچه قایم شه، می دونم خیلی شادتره
اما دیدو زیاد گریه نمی کنه ،بیکار هم نمی شینه، یه راهی پیدا می کنه ، اون عادت کرده به حیوون ها، به غذا دادن بهشون و ناز کردنشون! از همزیستی باهاشون لذت می بره، احساس می کنه تو طبیعته و آزاده
دیدو می دونم بغض داری اما زیاد غصه نخور
گوچاچوی فراموش نشدنی تو یه جای خوبه
پ.ن
ازتون خواهش می کنم واسه این پست کامنت بزارید ، احتیاج دارم
نظرات
omid varam ke halteun khub bashe
va hamintor sanjabetun
"به ياد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلي اش كنند بفهمي نفهمي خودش را به خطر انداخته كه كارش به گريه كردن بكشه"
(شازده كوچولو)
vali fekr konam unja khosh bashe
تو از اين قفس خشک و بی روح روزی کوچ کردی و
اشک ما تو را بدرود خواهد گفت
تو را کوچيدن از اين خانه ، دل بر کندن از گردوست
تو را با تک تک اين اطاقها پيوند پنهان است
ما اينجا ريشه در انسانيت پر تشويشيم
و ميدانيم
تو بی اندازه خوشحالی
Shadeless::
گوچاچو را نشنیدم و ندیدم چه گفت. ندیدم هیچ حیوانی را به وقت آزادی: که رم میکند؟ میهراسد؟ و حتی؛ میمیرد؟ نمیدانم. گوچاچو، یدازادیما و...
او که رفت و طبیعت گفت: که خود آموختهامش و توی دیدو -که فقط کارت گردو دادن بود،- هیچ نکردی درحقش و چرا پریشانی از ترس گوچاچو؟ او را ندیدم که بهراستی خواست خودش را راضی کند. طبیعت را ندیدهام. ولی نمیتوانم قبول کنم. گوچاچو تردید هم اگر کرد، پاسخ چراییاش را -اگر قابل فهم پنداریم،- برایم رنگی به جز جهل ندارد.
و توی دیدو که غصه میخوری و گویی کمی اشرافیت موروثی زده زیر دلات. بهتر است بفهمی که بیست و یکمین قرنات هم مدتی است آغاز شده و چه پرنشیب و فراز. کلاهات را بچسب که باد نبردش. سرگرمیات را جای دگر بخواه. انسابات نیز اگر بدانند که تو هنوز گرفتار گوچاچو هستی لابد که شرمشان میشود.
alan oonam narahate ke az to joda shode oonam to ro doost dasht na?
vali avazesh pishe doostashe dare az ye madare goli mesle to ke dashte vali alan nadaratesh tarif mikone dare vasashun mige ke to binazir boodi barash!