هنوز هم چون گذشته از مهمانی های خانوادگی بدم می آید ، هنوز هم هر بار که می بینمشان مضطرب و پریشان می شوم. جالب نیست؟ هنوز هم مانند دوران بچگی ام ، بودن میان ِ جمع فامیل برایم دشوار و شکنجه آور است ، صحبت میانشان دستپاچه ام می کند ، انگار همه می خواهند عقل و کارآمدی مرا محک بزنند ، نگاهم بی اعتماد و دزدانه است، آنگاه که از بی اعتمادی به خودارضایی و انفعال رو می آوری. هنوز هم درک نمی کنم انسان ها به دلیل نسبت خونی و نه سلایق ، علایق و آرمانهای مشترکشان با هم زندگی کنند. جالب است ، تمامی فامیل مرا تارکه دنیا می پندارند و نمی دانند که من در انبوهی از دوستان ِ بزرگ و کوچک زندگی می کنم . هنوز هم صدای ِمامان و بابا وقتی در تنهاییشان گفتگو می کنند ، مرا می ترساند ، به انتظار شنیدن غرزدن ها و بگومگوها ، پچ پچ هایشان را دنبال می کنم و به پوسته ی دفاعی ام می خزم. مهمانی های فامیل برایم سنگینی و تهوع به ارمغان می آورد.
این "من" را دوست دارم : انتخاب گر.

نظرات

hozein گفت…
مضحک تر این که: یه سری ادمو نبینی ولی سالی یه دفه ببینیشون، و تظاهر کنن به این که از دیدنت خوشحالن
فضولی ممتدشون تو زندگی ادم هم به شدت
حال به هم زنه

Shadeless::