اون وقت هایی یادم میاد که زیاد خواب می دیدم و زیاد می نوشتم ، شاید خیلی زیاد
زندگی ام سرشار از سوال بود ، سرشار از خشم و نامیدی ، سرشار از خودناباوری و اضطراب ، اعتماد به نفس در هم شکسته و خستگی ، التماس برای پذیرفته شدن ؛ تو خیابون ، تو وبلاگ ، تو دانشگاه ، تو جمع دوستام. اون موقع تفکرم شالوده ای از مخالفت و نابخشوده بودن بود. دوران جالبی بود ، اون موقع نوشتن رو یاد گرفتم ، جسارت کارهای غیرعرف رو پیدا کردم ، شجاعت داشته باشم که با سینه ی سپر تو خیابون راه برم و احساس کنم خیلی دارن بهم می خندن ، موهامو کوتاه کوتاه کنم و به اعتراض مردهای اطرافم بی اعتنا باشم. با همه ی اینها ته دلم می دونستم ، مطمئن بودم


و حالی رو می بینم که زیاد خواب نمی بینم و زیاد هم نمی نویسم
هنوز هم سوال دارم اما خشمگین نیستم ، آروم و سرحالم ، خودباوری ِ جالبی دارم . یاد گرفتم پیگیر ِچیزهایی که می خوام تو زندگی ام باشم ، التماسی برای پذیرفته شدن ندارم چون باور دارم که پذیرفته شدم . الان دلم می خواد مورد تحسین باشم نه تو خیابون ، رو صحنه ی اجرا. احساس نابخشودگی برام یه مفهوم مسخره و خنده داره و همچنان از خلاف رَوی لذت می برم! زندگی ام سرشار از امیده ، سرشار از گذشت و تسلطه. بدنمو دوست دارم و فکر هامو . آدم ها رو خیلی بیشتر از گذشته دوست دارم. با اینکه می دونم روش زندگی ام مطلوب اکثریت نیست اما بهش مطمئنم چون به باورهای خودم احترام می گذارم ، جالبه ، زیر سوال بودن برام یه نشانه ی اطمینانه ؛ به چیزهایی که حس می کنم مطمئنم . و مهم تر ازهمه اضطرابه که خیلی کم رنگ شده و این آرامشه!! آرامش

نظرات