دلم می خواد اینجا رو زود به زود آپدیت کنم



تفاوت اکنون ِ من با هیجده سالگی ام اینه که الان یکم جا افتاده تر شدم ، اون موقع خوشگل تر بودم
اما مهم ترین تفاوتش این ترسیه که الان دارم
ترس از انتخاب ِ زندگی ای که دوست دارم اینکه دلم بخواد چه جوری زندگی کنم
اون موقع هیچ وقت شرایط رو در نظر نمی گرفتم فقط با آرزومندی و چشمهای براق می گفتم که دلم می خواد تنها زندگی کنم
می دونی حتی شرایط خونه م رو هم تصویر می کردم می دونی این بزرگ ترین بیماری ایه که سن با خودش میاره
بیماری ِترس
کم کم آرزو ها کوچیک و به ظاهر از ضروریات می شن
بعدش سعی می کنی منطقی تر باشه و به چیزهای قابل دسترس تر فکر کنی
ازینجا به بعد دیگه کم کم چیزی به نام آرزو واسه ات خنده دار به نظر میاد
ازینجا بیماریه شروع می شه
ترس ِ از دست دادن ، ترس مریض شدن ، ترس مورد قبول واقع نبودن ، ترس کار نداشتن ، ترس همراه ِزندگی نداشتن و تنها موندن
پیدا کردن سریع ِ یه همسر واسه تنها نبودن و مورد قبول اجتماع بودن ، ترس احمق جلوه کردن
دست ِ آخر هم ترس از خود ِ زندگی و فرار کردن از هر چیزی که مفهوم ِ لذت رو به ما یادآوری می کنه


دیدین پدر مادرهامون چقدر ازین که ما بخوایم از زندگی کام بگیریم و بهمون خوش بگذره می ترسن؟
این جریان همون بیماریه است
می ترسن مزه اش زیر زبونمون بمونه و لذت گرا بشیم

شاید مهم ترین چیزی که انسان رو از لحاظ روانی زنده نگه می داره همینه: لذت
خواستن هر چیزی تو زندگی در حقیقت همون لذتی که ما از داشتن و بودن می بریم

نظرات

‏ناشناس گفت…
میدونم این جمله به گوشت آشناست. ولی میگم : اگه ما نمی ترسیدیم چه میکردیم؟ ما از احساسی میترسیم که تا بحال ما رو تنها نذاشته و همیشه مراقبمون بوده نمیشه فراریش داد. بزاریم اون بمونه ما سریعتر حرکت کنیم