جالبه ؛ هم ترس دارم هم هیجان

من دیوانه ی بهارم ، وقتی که باد می وزه و همه چیز تو یه لایه ی زرورقی ِمحو و کمرنگه. از تغییر حالت های لحظه ای ِ هوا خوشم میاد. با دمدمی مزاج بودنم سازگاری داره

فکر شروع کردن دوباره ، یه آزادیه فراخ ؛ انگار که هنوز 15 ساله ای. هنوز احساس نمی کنم بیشتر ازین ها عمر کردم. روشن کردن یه آتیش تازه واسه زندگی ، اونجور که بتونه گرم ِگرم نگهِ ت داره توی یه دشت بزرگ مثل همون دشت قرمزی که اون پایینه. انقدر فراخ که نشه تهش رو دید
باد می وزه و من با شعف تمام می بینم که هنوز رویاهای زیادی برای زندگی کردن دارم

نظرات

‏ناشناس گفت…
با آقای وارطانیان می‌رسیم خدمتتون!