می دونی چیه؟ راستشو بگم دیروز یه انفجار ِبزرگ اتفاق افتاد، حالا شاید به بزرگی ِ بیگ بنگ نبوده باشه اما خب
فسقلی ومامان و دیدو به زور از خواب بیدار شدن
فسقلی اونقدر حالش بد بود که چشماش به زور باز بود
مامان بق کرده نشسته بود یه گوشه و به فسقلی کاری نداشت ، اما دیدو فسقلی رو بغل کرده بود و آروم آروم نازش می کرد
"مامان اومد بازم غر بزنه ، دیدو با لبخند بهش چشم غره رفت و با زبون ِ نگاه بهش گفت : " سیس
فسقلی یکم که چرخید زبونش باز شد ویکمی حرف زد ، اشک تو چشاش جمع شده بود که دیدو محکم بغلش کرد و نگذاشت صحنه های انفجار دوباره تو ذهن ِ فسقلی شکل بگیره
تا اون موقع مامان دو تا سیگار رو به ته رسونده بود
:فسقلی گفت
...یا بریم بخوابیم یا
دیدو گفت می تونیم بریم پیش ِ شوسا وباهاش بازی کنیم باهم شوپن بخونیم یا دبوسی یا... چرت و پرت
مامان هنوزاصرار داشت که برن بخوابن آخه طفلکی مامان هم دیشب کلی بهش فشار اومده بود اگه غر می زد و فسقلی رو اذیت می کرد صرفا واسه نگرانیش بود
اما هر چی باشه دیدو راست می گه ؛ شوسا می تونه درمون ِکاملی واسه فسقلی وبقیه باشه

نظرات