امروز جور دیگه ایه، فسقلی رفته رو تختم و بالاو پایین می پره ، از صبح تاحالا یه بند داره شلنگ تخته می ندازه
چشمامو سرشار از عشق می کنم و بهش میگم : آروم باش! همه جا رو بهم ریختی فسقلی
دیشب حالش خیلی بد بود آخه ؛ مامانش دمار از روزگارش درآورده بود، مثل همیشه. می گم میشه مامان ِفسقلی یکم کمتر بهش امرو نهی کنه؟ نمی دونم. فسفلی دیشب زخم و زیلی شده بود. دیدم موهاش پاهاش و دلش درب و داغونه
آفتاب که زد بلند شدم صورت نَشسته، زخمهای فسقلی رو مرهم گذاشتم. ازآزار دیشب نجات پیدا کرده بود. تو بغل گرفتمشو نازش کردم تا دلم خنک شد. فسقلی آروم روم چشماشو باز کرد و فریاد زد
دیدی گول خوردی؟ خودم بیدار بودم ، فکر کردی خوابم!" از بغلم جست زد بیرون و شروع کرد به ریخت و پاش و شلنگ تخته انداختن
دلم آروم گرفت! به مامان می گم دیگه اینقدر فسقلی رو اذیت نکنه دیگه
آفتاب دراومده وشوسا منتظر فسقلیه










نظرات