"خود" خودم

دوباره اینجوری می شم
می خوام فرار کنم، اه ... اصن نمی تونم از چیزایی که دوست دارم حرف بزنم، ربطی داره؟ به هیچ چیزی از هیچ کجای حرفهای آدم های دوروبرم ربطی نداره اون چیزایی که تو کله م می گذره
الان می فهمم، زندگی م رو باید عوض کنم و حاضر باشم بخاطرش بهاشو پرداخت کنم
اصن نمی دونم باید منتظر باشم یا نه
آره خب ریوارد می خوام، می خوام یه نفر، فقط یه کوچولو تشویقم کنه که داستانو هل بدم جلو
ازون وقتهاییه که قاطی کردم و دارم دیوونه می شم
حس می کنم هیچ انگیزه ای ندارم، هیچ! و اصلن هم نمی تونم به آدم ها وصل شم
یه وقتهایی برام موزیک بود که غرق بودم توش
الان روانشناسی و علم و ایناست، اصن نمی دونم چه کنم بسکه مغزم هی می پره، از فرط خواستن
می خوام درگیر شم، درگیر یه فعالیت، تو یه جاییه که آدم ها کارشون اینه
دلم نمی خواد مثل موزیک شه این یکی که ناامید شم، نه ، اصن نباید چنین حرفی حتی بزنم
فقط می خوام حضور داشته باشم، می خوام باشم، کار کنم، با آدم هایی که شاید یکمی چارچوباشون شبیه تره، دغدغه شون کیفیت زندگیه و واسه ش زحمت می کشن و به خودشون سختی می دن تا سالم تر زندگی کنن و تا به محیط کمتر آسیب بزنن
ااااای بابا! من چی می گم اصن! الان خیلی چیزای مهم تر هست
چیزهایی که اینجا در معرضشون قرار می گیرم مثل ترمز مغزی هستن واسه م، نا امید می شم و تو خودم فرو می رم و هی با خودم چیزهایی مهیج تر پیدا می کنم ... می خوام یه نفر درکم کنه، اه
این چه چیز گندیه که همیشه با منه؟
چرا من باید هی خودمو ترجمه کنم

...
اما خب مثکه همینه که هست
و من فکر می کنم راهش یه مقداری  نگهداری و حفظ "خود" خودمه
ضربه هاشو دیده، تجربه هاشو کرده، الان وقتشه که یه شرایطی براش مهیا کنم که رشد کنه

نظرات