شونزده صفحه سیبِ پخته

خوش و خُرّم که داشتم به زور و سختی ترجمه می کردم و همراه با رادیو می خوندم: "بوی جوی مولیان آید همی ... دی دریری ری دیریری ریریری ریریریری " اومدم بیرون از اتاق به ذوق چایی و بهتر شنیدن صدای رادیو
بالاخره صدای دِرِل این ساختمون خراب کُنهای همسایه ی نمی دونم چندتا بغلی خفه شد
رفتم دیدم باباهه خوابیده
یهو اون روی خوشحالم ازون ور افتاد، حالم گرفته شد
یه لحظه با خودم فکر کردم تازه اولشه
البته من پوسته ام کُلُفته، درست مقابل درونم که شکننده ست و فکر می کنم تنها راه، مقاومت و نیافتادن توی افسردگیِ بیهوده -بیهودگی ای که بزرگترین  و شاید بدترین نتیجه ش از دست دادن شور زندگیه- اینه که ادامه بدم و تسلیم نشم
هی به خودم بگم؛ همینه دیگه، مگه چی انتظار داشتی؟ اصلن مگه می شه تو بیست سالگی از سی سالگی تصور و انتظاری داشت؟
توقع ِچی؟ کشکِ چی؟
توقع فقط شاید برای نتیجه ی آزمایش گرانش زمین مجازه
...

فکر سیب پخته ی توی قابلمه حالمو خوب می کنه
و شونزده ی صفحه ی باقیمونده ای که باید ترجمه کنم

نظرات