لُختی

۲۱:۰۰
 یجور خستگی عجیبی دارم که اینجا می گن ناشی از تاریکیه ، یه حس گنگیه که آدم نه می فهمه خسته ست نه می فهمه گشنه ست، فقط یهو تو ایستگاه اتوبوس می بینه نمی تونه حتی بشینه منتظر اتوبوس
یا اگه پیاده بیاد خونه، تو راه چیزی حس نمی کنه اما وقتی می رسه و می شینه به چایی خوردن، حس می کنه تو زمین فوتبال بوده و کلی لگد مال شده مثل توپ فوتبال
۲۲:۲۴
درحالیکه یه قسمت از سریال مورد علاقه مو دیدم و غذامو با ولع خوردم و مسواک شدید زدم، لباس خوابمو می پوشم و می رم تو رختخواب
به خودم هم می گم فردا ۶ بیدار می شم و ۷ می رم باشگاه
آهان یادم رفت، یه قطعه رقص هم دیدم تو فیس بوک ،یکی از دوستام به اشتراک گذاشته بود، به صورت عمیقی دیوانه شدم
همه ش فکر می کنم یه روز به سرم می زنه، دیر یا زود
۲۳:۲۴
از خواب بیدار شدم، بیدار یعنی کاملا
می رم دستشویی، دوباره برمی گردم رختخواب، با این گرمایی که تنم داره تولید می کنه یعنی بیدار بیدار بیدارم، از موندن تو رختخواب دست باید کشید یا الان یا بعد از یک ساعت غلت زدن، چه بهتر که الان

پیش خودم فکر می کنم یا امروز باید باهاش مواجه شم، یا همیشه باید کج دار مریض خودمو بازی بدم، با زندگیم
دیگه زیاد چیزی نمونده که باهاش بازی کنم که یادم بره، باید یجایی درست حسابی واستم و از زندگیم محافظت کنم یا باهاش بجنگم، هردوش یکیه
اسباب بازی هام دیگه تموم شدن
سیگار
موسیقی
همخوابگی
آدم های رنگ و وارنگ
امتحان کردن کارهای جدید
کافه رفتن های هرروزه
چرخ زدن
بیسکویت و شکلات خریدن ها
عصبانی شدن ها و دلداری دادن ها
یا دلداری شدن ها
پشت بهانه های این چنانی و آن چنانی -کما اینکه واقعی- پنهان شدن ها
دیگه نمی شه جایی قایم شد
بخصوص وقتی تو خونه ام شیرینی نگه نمی دارم
همه ی اینها هست هنوز و بدونشون نمی شه ادامه داد
اما زندگیم لُخته ... لُخت ِلُخت واستادم وسط برهوت
هیچ کسی نیست 
اینجاست که من باهاش باید روبرو شم
یه بار و برای همیشه
باید واستم و لخت مادرزاد با زندگی عریانم روبرو شم
تو چشماش نگاه کنم و ازش بپرسم چه لباسی دوست داره به تنش کنم
یه بار مثل آدم
وگرنه همیشه هم من هم خودش می دونیم که لُخت بودیم وسط برهوت و خوابیدیم تا از برهوت واقعیت به رویای لباس فرار کنیم

نظرات