صبح ها

مثکه اصن به این مربوط نیست که حالم خوب باشه یا بد، بهم خوش بگذره یا نه، خسته باشم یا حوصله ام سررفته باشه
صبح ها که از خواب بیدار می شم، بعضی از صبح ها، یه حس خیلی قوی واپس گرا دارم، همه ش فکر می کنم من که برمی گردم

دوست دارم تاکید کنم حتی به خودم، که غر نمی زنم که واقعا نمی زنم و خیلی چیزا کم کم درست می شه  ( که شده) و من دوست هایی دارم که از دیدنشون خوشحال می شم و دنیاهای جدیدی رو باهاشون کشف می کنم یا شاید دنیاهایی رو تکرار می کنم اما در بستر یه زبان دیگه

با وجود همه ی این هیجانات و درضمن تصویرذهنی من از برنامه های آینده ام و جاهایی که می خوام برم هنوز یه حس قوی ِزیرپوستی صبح ها که بیدار می شم با من بیدار می شه و می گه : یه روزی، شاید یه روزی، ببینیم چی می شه


نظرات