درآستانه ی سی سالگی

ُ چه خوب از یادشان می رود انگشت اتهام که روی سرت بود، منگنه ای که فشار می داد از کودکی، چه درشش سالگی و یک بار فقط یک بارشانزده گرفتن در دیکته ی سخت، چه پانزده ساله و متهم شدن به "نیم سکته ی" پدر از فرط فشار کارنامه ی آخر سال
که فراموشی ست دلیل تنازع بقا
و همیشه زیرسوال بودن که چرا موسیقی و چرا نه شیمی
و همیشه و همیشه، آنقدر همیشگی که انگار جهنم مقایسه با همسالان ِِِهمبازی که دوست داشتن شان و بازیشان را سرشار از کناره گیری کرد برایت
که تمامی شان روزی از مقام مقایسه حذف شدند به دلیل ناکارآمدی، خیلی زود ،
و خیلی زود دریافتی که برای هیچ تحقیر شده ای و خواسته ای دیگری باشی

و باز به یادت و یادشان می ُآوری که  حذف کردن تحرک و ورزشی که عاشقش بودی و افزودن به فشار مدرسه و درس به بهای آسیب های جسمانی و روانی بی شمار
دست کم خوش شانس بودی که تخیل و خوددوست داشتن یارِغارت بود
و جالب تر، چه بُراق می شوند از گاهی که به یادشان می آوری و نوک سوزنی انتقام طوری به روش خودشان
گاهی، فقط گاهی، که باقیمانده های فشار را تُف می کنی، آن ها را که نتوانستی دیگر بیرون بکشی و نادیده بگیری
و بعدتر
هرشب ِِمیهمانی زنگ زدن های دیوانه وار و فریاد کردن ها
و انگار تمامی ندارد این سیرِ کنترل، کنترل، کنترل و نارضایتیِ همیشگی

و تو چه غمگینانه می نگری زندگی کم لذتشان را از فرط کنترل و نارضایتی
و تنهایی محتمل و حاضرشان را

و تعجب می کنی که چگونه در سخت تر و دوری و بی هیچ کسی تاب می آوری؟ و پاسخش روشن که اگر خوشیِ جدی ای هم نیست، نارضایتی و کنترل و فشار هم نیست
در آستانه ی سی سالگی !!!!!

نظرات