پوسته

شاید همیشه نه، اما گاهی که می آیم اینجا، توی کافه تریای کتابخانه، اینجوری می شود، اگرکتابی که دستم می گیرم مطبوعم نباشد یا ذهنم نخواهد چیز یاد بگیرد، شروع می کند به بازیگوشی، به اکتشاف و بازآموزی و نتیجه گیری های عجیب غریب، دیگر من ازش خبرندارم، ذهنم را می گویم، ناگاه انگار می روم به خواب، همه چیزدوروبرم مثل نقاشی های آبرنگ محو می شود، محو و کم رنگ، کله ام انگار هی گنده تر می شود، و من توش غرق می شوم، من که دیگر نیستم، ذهنم مرا می چرخاند روی انگشت هایش، پرواز می کند اگر هوا بود، شنا می کند اگر آب، قل می خورد و تاب می خورد و می جوید، و ناگاه میابد، یکی ازآن خاطره های ژرف مهم را انتخاب می کند و و هی میاورد جلوی چشمم، این تکه اش را، آن تکه اش را هی به یادم می آورد، و بعد نخ می دهدش به یک واقعه ی دیگری
گناه من نیست، همه اش زیرسر این عیدهاست و اسفندها، این هواهای "ازآن جوری" که نفس کشیدنش بیخودی آدم را دیوانه و ملنگ می کند، چه شاد، چه غمدار
مثکه کم کم دارد ۲ سال می شود که نه ، می شمرم ۳سال، که علی رفت، رفت روی یک ارتفاعی، یک پلکانی پیدا کرد و می خواست پرواز کردن امتحان کند و از نوع بی برگشتش را، اسفند خوشی داشتم پیش از آن، خوش که یعنی روزمره و ناراضی همه اش و غرغر همیشگی و هیچ کاری نکردن
کوتاه می کنم، شوک آمد و چسبیده بودم سفت و سخت دوستانم را که نکند ناگاه بخواهند پرواز کردن امتحان کنند و من بیدار بشوم یک روزی و خوشحال از پیاده روی روزانه، یکی زنگ بزند و بگوید خبر بد را، انقدر دست و پایم را گم کردم که آغوش بزرگه را ول کردم و گرمایش را پس زدم.
حالا بازهم گناه من نیست، این اسفند را ببین، چه حالی دارد؟ حتی اینجا که هنوز کفش ساق دارگرم می پوشم و دربرف، لعنتی بویش میاید و من پوسته می اندازم که نه از اسفند، از آنچه گذشت، اولیش که همان داستان پریدن علی بود
تلنگرزد ناگاه به زندگی روتینم و من طلبکار از همه دوستان را شرمسار و ترسان کرد، نرم تر شدم
امسال اما دومین پوسته ام شکست، که نه تنها نرم تر که همه ی قضاوت هایم شکست، پودر شد، دیگر شرم نبود، هق هق درد بود زیرآب داغ دوش حمام.
پوسته ام که شکسته بود، گرمای روزگار امسالش/پارسالش قلبم را می سوزاند و ساعت ها و روزها را به شرم کردن می گذراندم و درد
می دانم گفتن ندارد این درد که همه حتی جایش را می دانند 
می خواهم مرثیه نگویم
دو سال، من دو پوسته انداختم، دو پوسته ی خودخواهی و خودمرکزبینی خردسالی که در من مانده بود، من ُبزرگسال َ شکننده متولد شد ازش، که شکنندگی ام امروز از درد خود نیست، گریستنم از "آه چه بدبختم من" نیست، که شرم دارد از آن
چشمهایم همان جور می بیند اما جور دیگری بازتاب می دهند این روزها



نظرات