بیهودگی

این روزا حالم خوب نیست، هرروز بیشتر مو شکافی می کنم که چرا اینجام، هر روز که بیدار می شم بیشتر انگیزه مو از دست می دم و به بیهودگی درس خوندن پی می برم، واقعا بیهوده ست، درس خوندن سیستماتیک رو می گم، وقتی شروعش کردی باید تا تهش بری، هی بخونی، هی بخونی تا بتونی تو سیستم یجایی واسه خودت پیدا کنی، بویژه مثل من اگر عاشق علم و دونستن بیشتر باشی هرچی انتخاب می کنی به سمت دونستن بیشتر می ره نه پیدا کردن کاربرد برای علمت
عجیب تر اینه که حرفهای بابا تو گوشم زنگ می زنه
همه چی رو پیش از اتفاق می گه
من هم ازین لجم می گیره که می گه ، انگارمی خواد فرصت تجربه کردن رو از آدم بگیره
هرچی می گذره حس بیهودگی بیشتر می شه
پیش خودم فکر می کنم اگر بخوام به یه نقطه ی نتیجه فکر کنم باید دکترا هم بگیرم، یعنی اگر بخوام دست کم به عنوان یه فعال دانش شناخته بشم با فوق لیسانس می شه؟ فکر نکنم، پس از حالا درنظر بگیر ۵ سال، اوه خیلی زیاده، ۲ سال اول رو تحمل می کنم حالا ۳ سال بعدی اگر پول بیشتری دستم بود، بیشتر می رم ایران
آره واقعا مشکل اصلی ام همینه، همه ش فکر میکنم مثلا چی می شد که می موندم همون ایران، می رفتم یه چیزی می خوندم که بعدا بتونم باهاش کار کنم، بد جوری واقع گرا شدم، بدجوری
بازم حرفهای بابا تو گوشم زنگ می زنه
چیزهایی که باعث می شه فکربرگشتن رو از ذهنم دور کنم همیناست، حرفهای بابا، ۲ تا پسرعموم که دووام نیاوردن و برگشتن
واقعا الان فکر می کنم بعد از ۲ سال من می خوام چی کار کنم؟
اینجا یا ایران، یه محققم درسته اما اگر بخوام درس بدم جایی باید دکترا داشته باشم
اه احمقانه ست
درنظربگیرم ۵ سال

نظرات