چجوری انتظار دارم اوایل زندگی ای که تمام روزمره اش انگلیسیه ، به فارسی یادداشت بنویسم
گاهی حتی ترجمه ی فارسی کلمات یادم نمی آد، گاهی هم یه چیزی رو می دونم چیه اما نه انگلیسی ش یادم میاد نه فارسی ش
.
.
یهو پرت شدم بیرون از زندگی روزمره ام
و وارد یه زندگی روزمره ی دیگه شدم
الان تو مرحله ای هستم که نمی خوام به وابستگی های قبلی ام فکر کنم، مثل این می مونه که ذهنم ناخودآگاه یه چیزهایی رو نادیده می گیره
خیلی عجیبه
خیلی عجیبه
چیزی که دلتنگشم درس دادن و معلم بودنه، دیشب خوابشو می دیدم
جالبه برای آدمی که کارهاش با حرف زدنه بیشتر (معلم) یهو وارد زندگی ای شدن که حتی تو بیان حرفهای ساده ی روزمره و نیازها دائم باید فکر کرد و فشار آورد
گاهی به شدت خسته ام، از حرف زدن یا کار کردن، کاملا قدرت تکلمم رو از دست می دم
الان دلتنگ چیزی نیستم
شاید فردا باشم
الان فقط به کارهام فکر می کنم و کارهایی که دوست دارم انجامشون بدم
حس می کنم می تونم همه ی چیزهایی رو که دوست دارم انجام بدم
برعکس چیزی که فکر می کردم لازم نیست از چیزی چشم بپوشم
زمان به اندازه ی کافی هست، باید جاشو پیدا کرد و جاپیدا کردن سخته


نظرات