شاید

یکی از آن بارها که کافه رفتیم دیدمش، همان کافه ای بعدها خواب عجیبی دیدم درباره ش... چشمان درشت، انگار که می خندید از درون، بی آنکه لبخندی روی لبانش شکل بگیرد حتی. نمی دانم از کجا حرفمان شد، از نیچه یا جایی مثل همین. همراهم بی تابی می کرد که آشنا و دوستدار حرف هامان نبود و من می گریختم که حرفهامان پیش نرود، اما تشنه بود، تشنه، بی وقفه می گفت، بی آنکه به بی حوصلگی همراهم توجه کند یا حالت نیم خیز من برای رفتن
شاید ساعت های متمادی حرف نزدیم اما جنس سخنش را دوست داشتم، آشناست، از یک جای عمیق دور می آید، یک جایی ته ته ذهنم که هیچ جنبنده ای پا نگذاشته توش، بدوی بدوی ست و توان گفتنم نیست با کسی
دوست داشتم بشنومش ، لمسش کنم
همراه داشت و من نیز، گریختم شاید
اما هنوزعطش فهمیدنش، شنفتنش و لمس کردنش با منست
گاه و بی گاه که می خوانمش جایی، ذهنم به کارمیافتد، می خواهد که بهترین پاسخ رابدهد، خود را نشان دهد
شاید فقط باید لحظه را درمیافتم و تجربه اش می کردم بی هراس
شاید موجود بدوی ذهنم توان بازگویی میافت از هم صحبتی اش

نظرات