پارسال، این روزها

دوباره حالم بد می شه این روزها همه چیم به هم ریخته است، ظهر که می خوابم همه ش تو خواب دارم داد می زنم، دهانه ی واژنم باز وبسته می شه و نبض می زنه، حالم بده، آشوبه درونم نمی تونم تصمیم بگیرم که حتی برم یا می خوام برم سفر یا نه، روانم پراز گره هاییه که بازشدنی که هیچ حتی هنوز نمی شناسمشون، نمی دونم چه جوری باید حل بشه، بابا می آد خونه، اصلا حوصله شو ندارم حاضر نیستم تو چشماش نگاه کنم، الان حالش خوبه از من توجه می خواد، من خسته شدم ازش، از سیستم روابط هردوشون باهم و باما. همش غرولند و شکایت و نارضایتی. الان من هم دقیقا همین طورم، یاد بهزاد میافتم و به قول نیلوفر دوباره شروع می کنم به سرزنش خودم، حمزه احتمالا حال منو می فهمه. می رم پشت پیانو، دوتا نت می زنم، می گم خب حالا یه چیزی بزنم که یادمه ؛ آتمن لیوز ر یاد حرف پسره حمید میافتم کی گفت شنیدم جز می زنی! اه متنفرم از هرچی سبک و از هرچی تو دسته بندی قرارگرفتن، یاد بیورک میافتم و موسیقی منحصربفردش، انگار تو هیچ کاتاگوری ای نیست، خودشه و خودش، طغیانش، شیفته ش می شم به خاطر اینکه سیستم خودشو پیدا کرده، تلفن زنگ می زنه و من برام ادامه ی نوشتن مهم تره، می تونه دنا باشه یاهرکی. ذهنم پرید، صدای تلفن برش زد اما باید ادامه بدم. نمی خوام اینطوری فکر کنم اما خب من حتی از ایجاد یه رابطه ی معمولی هم ناتوانم چه برسه بخوام ازدواج کنم! اینا چی فکر می کنن. خودشون همیشه ناراضی، همیشه جنگ و جروبحث، می خوان ما آروم باشیم یادست کم بلد باشیم چه جوری ان منفی ها رو دفع کنیم و بدون خشم و قضاوت برخوردکنیم. تیکه پاره شده پوسته ی عاطفو ذهنم، یه چیزی درونم فریاد می زنه و می گه من تنهام، خودم هم دامن می زنم. مقاومی عجیبی دارم حتی برای مسافرت ، سفری که می دونم احتمالا جذاب و هیجان انگیزه، برای تصمیم گیری درباره ی سفر چنان تحت فشاری قرار می گیرم که از هم می پکم و اشکم درمیاد، چقدر احمقانه ست که من ازین مقاومت ها دارم، عجیبه! هنوز که هنوزه این طورم. دلم می خاد تنها باشم ، تنهایی آزارم می ده؟ نمی دونم. بیشتر کمبود روابط عاطفی و جنسی اذیتم می کنه الان، شاید این پوسته ی ظاهریشه، روانشناس ها می گن.... روانشناس ها مزخرف می گن، به من چه. یاد آذر میافتم و اینکه دست کم روانش از من سالم تره، همی که تونسته به یه آدم پیوند بخوره، یعنی بشه دونفر، هی نخواد تنهاییشو حفظ کنه چهار چنگولی مثل من. خودمو جمع می کنم، خودمو کنار می کشم ،می نویسم می زارم تو وبلاگم که دیده بشم. من همه ش به سمت تکی بودنم انگار، آرزو دارم یه مدتی تنها تو خونه باشم ، تنها برم کوه، ماشین داشته باشم تنها برم لب دریا، برم دوچرخه سواری، برقصم که تنهاترین فعالیت انسانه گاهی وقتها. می رم چاییمو بیارم و موبایلم رو. رسا بوده زنگ زده ، همین طوری که می نویسم هی یاد زینب میافتم و حرفیایی که می زدیم، چه جالب؛ مرگ علی من و زینب رو بهم پیوندزد و گرل تاکهایی که می کنیم، بهزاد میاد جلوی چشمم و میره، دوستداشتنیه اما من همش حس ناامنی دارم، الان فکر می کنم اینها رو بزارم تو وبلاگم، سعی می کنم چهره ی نوشته مو مثبت کنم، مثلا بدنگم از بهزاد، خب چه مسخره می شه، نوشتن برای دیگران، وقتی می رقصم بی وقفه یاد محمد میافتم و هی می گم زنگ می زنم و هی پشیمون می شم. حس می کنم تیکه تیکه شدم، هرتیکه ایم یه جایی مونده و من واسه همین نمی دونم از کدوم طرف برم، ته دلم ازین زندگی آنارشی، رندم و اتفاقی که دارم لذت می برم و ممکنه به همین دلیله که نمی تونم انضباط شخصی خودمو پیدا کنم، به نظم فکری رسا غبطه می خورم و دوثانیه بعدش اونو تحقیر می کنم، این قدر جدیت به نظرم احمقانه میاد، شایدم نباشه. هینه که من ایستا نیستم، متزلزلم، هی یه چیزی رو می خوام هی بی خیاک می شم، همینه که سبک ندارم، ول و رهام تو خلایی که گنده ست و منو می بلعه تو بی هیچی، یاد هما میافتم و باز حس می کنم یه جوری شبیهیم، حال بدی و حال خوبی مون و بیتا که اینقدر درون ریزه و خجالتی، مثل من نیست که راه بیافته تو کوچه و خیابون، هرچی تو دلش باشه به هرکسی کی رد می شه بگه و باهمه درددل کنه، مسخره ست دیگه! تمام جریانات عاطفی منو همه دوستام می دونن جز به جز. صدف؛ ناراحتی و خوشحالی و آسیب پذیریش یه جاهایی مثل منه، یا من اینطوری حس می کنم، همه رو شریک می کنم که سبک تر شم، که کم تر یادم بیافته دارم زیر وزن سنگین ذهنم له می شم، که به همه چه دقت کنم و از خیلی چیزهای روزمره اذیت بشم، از نحوه ی ارتباطی که تو خونه مون جریان داره تا سیگار کشیدن من روی پشت بوم و لاک های رنگ و وارنگ من و خوابهای آشفته ام. از کلاس های پارس که رفتار معلمه افشین با بچه های سه چهارساله روانی ام می کنه تا دلتنگی هام براد بچه هاد فسقلی، دیدنشون روانم رو پاک می کنه تااز آدم ها تصویر مهیج تری ببینم، نمی دونم چه کنم، بهزاد تو پس زمینه ی ذهنمه، شاید این تاثیر بیخودی باشه و زاییده ی تجسم من، که خودم ساختمش، شاید.... نمی دونم. آدمهایی که باهاشون ارتباط نزدیک دارم رو دوست دارم، بی اعتناییشون و دوریشون آزارم می ده.
پر از تناقضم و نمی شه دیگه، نمی شه

شهریور ماه ۱۳۸۷

نظرات