یادش میاد و میره، خاطره ی اون روز و روزهای بعدش با خاطره ی تازه سپری کردن، شیرین، لبخند تا بناگوش
یادمه حتی روتختی ، ملحفه و رو بالشی مو عوض کردم، می دونستم که کاری نمی کنم که پیش بیاد، یه چیزی دورتر، ژرف تر بهم نوید می داد، بوی عطری که به گردنش زده بود ، قهوه و سیگارهای پشت سرهم ِ من که کمک می کرد هیجان رو کنترل کنم
هم زمانی ها
حالا یه جور دیگه ست، نیست و شاید هم نمی خواست باشه، نمی دونم، دلخوری ها رنگ باخته ن
دختری که بیشتردوست داره دوست داشته باشه تا دوست داشته بشه، همیشه همین طور بوده ، آدم ِزمان، زمانی که باید بگذره تا فهمیده بشه
می پذیرم که این طوریه، امیدوارم نیستم که چیزی تغییرکنه، به هیچ امیدی چنگ نمی اندازم که شاید بشه یا نشه، تن می زنم به آب، شناکردن رو یاد می گیرم
جریانی که بی توقعه، بی انتظاره، ملایم و سرخود، یه جوی باریک، خودش راهو پیدا می کنه، هرچی نرم تر بیشتر به دریا
.
.
.
چرایی هاش بی فایده ست

نظرات