سه و نیمه صبحه، از یه چیزی شبیه خواب بیدار می شم، نگران خواهره، این مامان بودن ِ زیادی من عجب چیز گندیه...

تشنه م، دوست دارم در ِاین سازی رو که نیمه ی سمت چپ اتاقم رو پر کرده باز کنم و باهاش صدا تولید کنم

تعجب می کنم چرا نیمه شب ها نمی شه پیانو زد

راه میافتم و کاراهای نصفه نیمه مو انجام می دم؛ پهن کردن حوله ها ، دم کردن چای، شستن صورت ، شستن ِروسری بنفشه که مدتهاست بهش فکر می کردم و متزو و نیو مورنینگ جز

همین طوری که می چرخم و تنهایی ام باهام حرف می زنه، دارم به بچه داشتن فکر می کنم و خیلی عجیب این بار خیلی آسوده و بی هراس، فکر می کنم که چقدر وجود این کودکه برام گرمه، هم زمان تحلیل می کنم خودمو ؛ به دنبال امنیت، آرامش، زنانگی بسیار بسیار شدید و حیوانی

هراس می کنم، ذهنم از مسوولیت و درگیرشدن گریز می زنه، ازین که شبیه هر زن دیگه ای به نظر بیام حالم بد می شه، ازین که یک لحظه هم حتی روند مشابه کسی رو داشته باشم . بهم حس زندگی روزمره می ده.

سین می گه : "تو از ذهنت می ترسی" و خوب راست می گه، می ترسم، در حقیقت از اون نیروی پیش برنده ی طبیعی ام که هم زمان با ذهنم آدم ها و مسایل رو تحلیل می کنه می ترسم، و می ترسم چون عجیبه و و زندگی من رو پیش می بره، "ر" می گه پیش داوری نکن ودرست می گه. گاهی حدس می زنم جمله هایی که از ذهنش می گذره چیه.

می ترسم اما نمی ترسم، چون زندگی کردن برام جریان دوست داشتنی و بسیار مهیجیه، لحظه برام شیرینه.

دارم زن بودن رو قدم به قدم یاد می گیرم . وقتی جمله ی پیش رو می خونم دوستش ندارم، چون منظورمو خوب بیان نمی کنه، مثل اینه که بخوای برای یکی با کلمات توضیح بدی خاک چیه.

نظرات