نقشه ی جدید

خواب بودم، بدنم لخت و سنگین بود. در رو باز کرد و اومد کنارم نشست. پاهاشو یه طرفی جمع کرد روی زمین. روی زمین سفت خواب بودم. چشمامو باز کردم و به این ور اون ور خونه چرخوندم. فهمیدم دارم چرت و پرت می بینم اما بهش گفتم: "چه خوب شد خونه مون رو عوض کردیم ها، مبل ها هم بامزه شدند." گفت:" چی می گی، خونمون رو؟ مزخرف نگو، مبل ها چیه؟" دوباره چشمهامو چرخوندم دور خونه، تو ذهنم نقشه ی جدید رو با نقشه ی خونه ی سابق منطبق کردم، هیچ ربطی نداشت.
" این پارچه آبی ها چه بامزه ست، رو مبلی های جدید رو می گم."
" وا! حالت خوبه؟ کدوم پارچه آبی ها؟"
" می دونی چی دارم می بینم الان؟ بزار برات توضیح بدم؛ روکش مبل ها و صندلی ها عوض شده، از یه پارچه ی مخمل کبریتی با طرح های کوبیستیه و توش انواع آبی ها و سفید به کار رفته"
با دست به روبرو اشاره کردم: " می بینم که اونجا مبل هاست" ، دستمو گرفتم سمت چپ: " اونجا هم میز ناهارخوری و صندلی ها" و بعد سرم رو برگردوندم سمت چپ پایین: " چه جالب! اونجا هم یه دست مبل هست با پارچه ی ساتن آبی تیره" و لبخند زدم و چشمهامو بستم.
تو ذهنم نقشه ی جدید و نقشه ی خونه ی سابق هی جابجا می شدند. حدس می زدم داره با قیافه ی متعجب، چشمهای از حدقه بیرون زده و کمی عصبانی نگاهم می کنه. چشمهام رو بسته نگه داشتم، لبخند به لب و منتظر.
" ببین یه بار دیگه چشمهات رو باز کن. داری چرت و پرت می بینی، خوابی هنوز." چشمهام رو باز کردم و نگاهی به بالا سرم انداختم، دوتایی کنار یه پنجره ی نسبتا بزرگ رو به پاسیو بودیم، شایدم چون از پایین به بالا نگاه می کردیم پنجره هه بزرگ تر به نظر می رسید، نقشه ی خونه کمی عوض شده بودو چراغی روشن بود. هه، قند تو دلم آب می شد.
" خب، حالا می بینم کنار پاسیو نشستی و من هم دراز کشیدم. پرده ی پنجره ی پاسیو عوض شده. یه پارچه ی سنگین طوسی براق که سنتی بافته، طرح بافت پارچه به صورت مربع های درهم رونده ایه که ردیف های داخلی شون به جای طوسی، سرخابی و سبز فیروزه ای و سیاه بافته شده."
چیزی نگفت، می دونستم توهم زدم. چشمهام رو بستم، نقشه ی جدید پررنگ شده بود و نقشه ی قبلی خونه رو به سختی به یاد می آوردم. مثل سنگ به زمین سفت چسبیده بودم با تفاوت اینکه تنم گرم گرم بود. کمرم هم کمی درد داشت، هه یادم افتاد چند ساعت قبل ازش خیلی کار کشیدم! دوباره به سرم زد بداهه پردازی کنم، چشمهامو باز کردم. کنار همون پاسیو بودیم ، نوربود نه از چراغ که از آفتاب ظاهرا و این بار که:
" هه! ببین الان دارم می بینم که پرده ها رو عوض کردیم، یعنی عوض که نه. جاشون اون پتو قرمزه رو زدیم. یادت هست؟ اون پتوهه رو می گم که قرمز قرمزه با خط های عمودی و افقی سبزو سیاه. جدا جالبه، پتوی به این سنگینی چه جوری اینقدر نرم به چوب پرده آویزونه و تاب می خوره؟"
سرم رو بلند کردم و منتظر عکس العمل نگاهش کردم. غرولندی کرد و چشم غره ای رفت
" مزخرف نگو، ما نه خونمون رو عوض کردیم، نه روکش هی مبلمون رو و نه پرده ی پنجره ی پاسیو رو" و روش رو برگردوند اون ور. خورد تو پرم، نمی تونستم متوجه ش کنم که واقعا شوخی ای در کار نیست و چیز هایی که می گم رو می بینم
سرم رو گذاشتم رو دستهام و چشمهامو بستم. مثل سنگ به تختم چسبیده بودم با تفاوت اینکه تنم گرم گرم بود. . سنگینی خفیف تو کمرم حس کردم، هه یادم افتاد چند ساعت قبل ازش خیلی کار کشیدم
6/11/86

نظرات