من گیجم، منگم، دور خودم می چرخم، هی لازمه تقویم رو نگاه کنم تا یادم بیاد امروز چندمه، اتاقم مثل ذهنم به هم ریخته ست، مرتب می شه اما مرتب نمی مونه، مثل وقتی که یه کاری رو شروع می کنم. لاغر می شم اما لاغر نمی مونم، وقتی باید به مشکلات خودم فکر کنم مشکلات دیگران به چشمم میاد، وقتی باید بایستم و مقاومت کنم به خودم استراحت میدم
مبهوتم، فرار می کنم، گریز می زنم، مواجه نمی شم، سرسری با خودم تا می کنم،با دیگران می خندم، با خودم خوابم میاد. با همه حرف می زنم اما یادم نمی مونه چی گفتم، فقط رنگ لباسهام برام مهمه تابه نظر نیاد چقدر آشفته ام
داستان عجیبی نیست ، وادادم و فرار می کنم. ذهنم گاهی اخطار می ده و من تنها کاری که می کنم اینه که از خونه می زنم بیرون ، قهوه ای، بستنی ای
هیچ تصویری از چیزی که می خوام ندارم، اصلا معلوم نیست چی می خوام ، خواستن هام تو گردبادی از دلخوشکنک ها گم شدن. فقط می خوام احساس پیشرفت داشته باشم. به نظر میاد که گذشت می کنم اما چیزی رو نمی خوام که بخوام به خاطرش مقاومت کنم و نگذرم
روند زندگی من منحنی وار نیست؛ قطع و وصلیه، صفر و یکه، یا همه چی رو باهم می خوام یا هیچی رو نمی خوام یا می میرم برای شیوه ی زندگی ام یا بدم میاد و سرزنش می کنم. فقط ضاهرا سعی می کنم شاداب و پویا باشم، دوست دارم فقط به نظر بیاد افسرده نیستم و محکم و قاطعم. پوچم، توخالی و خود شکن


نظرات