نمی دونم چرا این زندگی اینقدر کسل کننده ست؟
چقدر باید باهاش آداپته بشم؟ من چرا نمی تونم لباس یه سره ی کارگری بپوشم برم خیابون یا مهمونی؟ چرا هر کاری می کنم موهام سبز چمنی نمی شن، چرا نمی تون تو اتوبان یهو بزنم بغل و یه دل سیر با هرکی که دم دست بود تانگو یا هرچیز دیگه ای برقصم؟ چرا نمی تونم از دوچرخه هایی که دسته ندارند یا حتی همون معمولی ها سوارشم و آواز بخونم؟ چرا نمی تونم با گربه ها توخیابون حال احوالپرسی درست حسابی کنم؟ آخه نمی دونم چرا بعضیا اصرار دارن بگن که من به اندازه ی کافی بزرگ شدم که بتونم منبع ادامه ی نسل خانواده باشم ؟
حالا همه ی اینها به کنار ، چرا نمی شه وسط روز خوابید و رویا دید
" اینکه دارم سوار دوچرخه آکاردئون می زنم و آواز می خونم "

نظرات

‏ناشناس گفت…
pessssssssssssssar kheili ba in postet hal kardam!eyval